خواب ۳۷

- شاگردانم امتحان پایانی شان را می دادند. به جز من فرد دیگری هم به عنوان مراقب سر کلاس حضور داشت. همه تمام کرده بودند٬ به جز یکی شان که از قضا خیلی هم بدقلق بود. چیزی بلد نبود و مدام تقلب می کرد. من از او خواستم هر چه را نمی دادند به جای تقلب کردن از خودم بپرسد تا راهنمایی اش کنم. رفتم بالای سرش. برگه اش سفید بود. سوالاتی را که اطمینان داشتم جوابشان را می داند نشانش دادم. راهنمایی اش کردم. جواب ها را نوشت. انگار دیگر مراقب سر کلاس نبود.

- سری به چیستار زدم. عکس های همایش دیروز را منتشر کرده بودند. من هم در عکس ها بودم. 

- در پیچ و خم کوچه باغهای باران زده ناشناخته ای بودم. ماشین را می راندم. ولی اصلا شمایل ماشین در خوابم واقعی نبود. فقط فرمان بود و دنده٬ هیچ چیز دیگری نبود. در خانه ای بودم. مامان و بابا هم بودند. انگار حال بابا زیاد خوب نبود. ماشین را می راندم. به موقع دنده عوض می کردم. بیشتر از دنده ۳ نرفتم انگار. 

- به من آلت مردی داده شده بود. انگار به من گفتند تو از حالا به بعد مردی. آلتی زشت و چروکیده و بدرنگ٬ به طرز چندش آوری از بدنم آویزان بود و من به آن نگاه می کردم.

خواب ۳۶

جارو برقی مشکلی داشت. یک مشکل فنی بود. محل اتصال سیم به موتور یا شاید هم دوشاخ یا شاید پریز مشکلی داشت. هی سیم کنده می شد. محتمل بود که برق مرا بگیرد. در خواب ابداع نوعی پریز و دو شاخ بدون خطر به ذهنم رسید. خطر برق گرفتگی با توجه به نارسا بودن سطح دو شاخ و فلز داخل پریز به صفر می رسید.

خواب ۳۵

- دماغ های دراز. ع. تعجب کرده بود. من برایش توضیح دادم. عصبانی شد. 

- تصاویری از رهنورد در دستم بود. می گفتند عکس های جوانی اش است. چادر سرش نبود. پشت بلندگو بود.

خواب ۳۴

فضای کلاس دانشگاه بود با چینش متفاوت میز و صندلی ها. در مورد موضوعی صحبت می کردیم. خانمی با فاصله ی یک نفر کنارم نشسته بود. من در حال خودارضایی بودم. نفر وسطی بلند شد و آن خانم که به نظرم خانم کامکار بود شروع کرد به خندیدن. من به این خیال بودم که زیر میز دیده نمی شود. فکر نمی کردم کسی بفهمد دارم چه کار می کنم. از او پرسیدم: «مگر دیده می شود؟» انگار شروع کرد به سرزنش من. صحنه عوض شد. در فضای دیگری بودیم. او نشسته بود و من رو به روی او ایستاده بودم. شاید همچنان فضای کلاس بود. داشتم  برایش به انگلیسی از فواید خود ارضایی می‌گفتم. احساس می کردم که حرف هایم برایش ثقیل است٬ اینست که به راحتی متقاعد می شود. سرانجام در حالی که سرش را به علامت تایید تکان می داد حرفم را پذیرفت.

خواب ۳۳

یاسمن کنارم نشسته بود. چیزی گفتم. برگشت و لبخندی زد. 

بچه ای در بغلم بود. یک ماموریت سنگین در پیش رو داشتیم. باید آن بچه را نجات می دادم. توی کوله ام یک بطری آب معدنی و یک بطری آب گرم برای بچه گذاشتم. شهر به هم ریخته بود. شاید هم اصلا شهر نبود. انگار سوار وسیله ای شدم. یکی دیگر هم با من بود.

خواب ۳۲

- در یک اتوبوس بودیم. ن. هم بود. من را به عقب فرستادند. دلیلی داشتم که آنجا بنشینم ولی آنها نگذاشتند. با ن. کل کل می کردیم. کتابم را زدم توی سرش. او هم سرش را طوری به صندلی تکیه داد که جلد کتابم گیر کرد. راجع به چیزهایی حرف می زدیم و می خندیدیم. موضوعات مختلف انسان شناسانه و فرهنگی مطرح شد. درمورد جایگاه شمع در فرهنگ و ادبیات صحبت شد و من چیزهایی گفتم. من تنها کسی بودم که چیزهایی گفت. دور میزی بودیم انگار.  

- ح. و ل. با هم خوابیده بودند.

خواب ۳۱

دنده ی ماشین جا نمی رفت.

خواب ۳۱

م. با ناراحتی فریاد می زد که عاشق کسی است و آن شخص این موضوع را نمی داند. توی اتوبوس بودیم. همه دلشان به حالش سوخت.

خواب ۲۹

وضعیت بحرانی بود. خطری همه مان را تهدید می کرد. داشتیم با خانواده فرار می کردیم. دایی م.  داشت جاسوسی ما را برای یک عامل ناشناس می کرد و این٬ اوضاع را بحرانی تر می ساخت. بابا در خطر بود. دایی م. هم درست بابا را نشانه گرفته بود. با او دعوایم شد. به شدت از دستش عصبانی بودم. انگار واقعیت را نمی فهمید. داشتم متقاعدش می کردم که اشتباه می کند. 

- ف. را از قطب اخراج کردند. به جرم گفتن حرف هایی علیه رژیم.

خواب ۲۸

خاله م. بود. م. هم بود انگار. یک تست حاملگی بود. باید خیس می خوردم و بعد نمک مخصوصی روی تنم پاشیده می شد و بعد آن نمک را می بردم پیش متخصص تا بگوید حامله ام یا نه! توی حمام بودم. نتیجه را پیش دکتر بردم. اتاقکی بود. انگار حامله بودم. ناراحت نبودم. همه چیز طبیعی بود. انگار باید نتیجه ی خاله م. را هم می بردم. دلم می خواست م. هم بداند چنین چیزی وجود دارد تا او هم تست بدهد. وقتی برگشتم کسی توی اتاقم بود. روی تخت٬ زیر لحافم بود. انگار خاله م. بود. تیجه تست را از من جویا شد.

خواب ۲۷

و. من را سوار ماشینش کرد و رساند. انگار دوست داشتم در آن خلوت به من ابراز علاقه ای بکند یا چیزی بگوید اما هیچ نگفت. وقتی به مقصد رسیدیم بنا به عادت معهود در تاکسی٬ کرایه در آوردم تا به او بدهم. حواسم نبود. فکر می کردم دارم با این کار از او تشکر می کنم. اما و. در حالیکه که از حرکتم جا خورده بود٬ پول را رد کرد. دنبال جای به خصوصی می گشتم. مسیر را از راننده های خطی می پرسیدم. آدرس را زمانی پیدا کردم که از آنجا دیگر دور شده بودم. به خانه برگشتم.

خواب ۲۶

با مامان و بابا در خانه ای لب دریا بودیم. شیری در کمین ما بود. مدام به خانه حمله می برد. پنجره ها را بستیم. اما انگار شیشه را شکست و وارد شد. من تفنگی شکاری داشتم ولی شلیک نمی کرد. به نظرم شیر یکی مان را خورد.

خواب ۲۵

خانه مان شلوغ بود. همه خاله ها بودند. کسی به من توجه نمی کرد. همه ی توجه ها به ع. بود. انگار کار بدی کرده بودم. یکی از دختر خاله ها قاب عکسی آورد و گفت که می خواهد به دیوار اتاقش بزند. خاله م. قاب را به من نشان داد. عکس من بود. تا به حال این عکس خودم را ندیده بودم. نیمرخم بود. موهایم قهوه ای رنگ بود و کوتاه. خاله گفت این را از آلبوم مامان بزرگ برداشته اند. توی هال بودیم. انگار می خواستم جایی بروم ولی بخاطر حضور خاله ها نمی توانستم. خاله م. بهتر از قبل بود.

خواب ۲۴

- ح. از روی نمایشنامه‌ای می خواند. انگار اجرا هم می شد. روی زمین نشسته بودیم. در سالن نمایش بودیم. با هم شوخی می کردیم و می خندیدیم. من خواستم که نمایش را مجددا اجرا کنیم. رفتیم سر صحنه. تعداد زیادی تماشاچی ها آنجا بود. من شخصیت اصلی بودم. بازی خیلی خوبی ارایه کردم. لباس زرد بلندی به تن داشتم. پشت صحنه کاظمی بود. آن جاروی شارژی ما هم آنجا بود. صحنه را با آن تمیز می کردیم. بار اول بود که اجرا می کردیم. بدون تمرین داشتیم بازی می کردیم و بعضا فی البداهه نمایش را به پیش می بردیم و بدعت هایی در متن نمایش می گذاشتیم. سرانجام ابتکار کار دستمان داد و دیدیم که نمی شود ادامه ی داستان را به قبل آن ربط داد. کاظمی انگار نمی فهمید باید چه کار کند. مثل بز ایستاده بود من را نگاه می کرد. رفتم پشت صحنه و دستور دادم پرده را ببندند. پشت پرده برای کاظمی توضیح دادم که باید پرده را زودتر می بستیم. چون نمی شد بدون هماهنگی نمایش را ادامه داد. انگار بسته شدن پرده برای همه غیر منتظره بود٬ چون پرده جدید تازه باز شده بود. با کاظمی و سایر عوامل٬ صحنه را با همان جاروی شارژی تمیز کردیم.


-از راه پله ها بالا رفتم. ب. وسط راه پله نشسته بود و نمی شد رد شوم. از رویش با زحمت رد شدم. یکی را آن بالا نگه داشته بودند. انگار مرادمان بود. پایین توی محوطه آزاده را دیدم. توی چشمانش نگاه می کردم. بعد آمدم بیرون. شبیه بوستان دم خانه مان بود. از پیاده رو یکی از هم کلاسی های قدیمی به سمتم آمد. چاق سلامتی کردیم. روی صورتش ماسک آرایشی زده بود. به سبز می زد. بردمش پیش بچه ها. بچه ها داشتند ازش سوالی مربوط به دستور زبان فارسی می پرسند. من پیش خودم فکر می کردم که چرا از من نپرسیدند.

سوار ماشین بودیم. بچه ها داشتند با دوست قدیمی گپ می زدند. می گفتند باید برای اعتراضات در پیش رو با هم قرار مدار بگذارند تا دست جمعی در تظاهرات شرکت کنند. شماره یکی را گرفتم. یا آزاده بود یا دوست قدیمی.

خواب 23

 

- توی کشتی بودیم. ف. هم بود. انگار سکان دار بود. دختر دیگری هم بود. می خواستیم برگه های امتحان را برداریم. داخل یک کیسه پلاستیکی بودند. او برای خودش برداشت و به من نرسید. نفری ۳ صفحه. ولی صفحه دوم و سوم به من نرسید. صفحه سوم خالی بود. خط کشی شده بود. انگار برای نوشتن پاسخ ها در نظر گرفته شده بود. برگه ها خیس بود انگار.  

باید می پریدیم توی آب. کمی جلوتر زن ها در حال آب تنی بودند. توری پهنی بود که باید از روی آن می پریدم. خیز برداشتم و با یک پرش به قسمت کم عمق می رسیدم. باید مایوی شنا می پوشیدم. داخل رختکن چیزهایی گذشت که یادم نیست. 

- باز همان سکانس قدیمی کنده شدن دندان!  ابتدا دندان کناری سمت چپم به همراه دندان کناری اش هر جفت با هم لق شدند و دیری نگذشت که با بازی زبان کنده شدند. کف دستم خوب نگاهشان کردم. دوربین در خوابم زوم کرده بود روی دندان هایی که کنده شده بودند. بزرگ بودند. توی آینه نگاه کردم. انتظار داشتم جایشان خالی باشد اما در کمال تعجب دیدم که دندان های کناری به سمت خالی متمایل شده اند و جایشان را پر کرده اند. اما عجیب تر اینکه باز همان دندان ها به زودی لق می شدند و از جا در می آمدند. در اینجا متوجه شدم که دندانهایم با سوزن روی لثه ام نصب شده اند. چند بار امتحان کردم. جاگذاری شان کمی سخت بود. انگار بهترین شکل چینش آن همان شکل نخستین بود و من نمی توانستم درست به حالت اولیه برش گردانم. سوزش زیادی نداشت. دندان های پهن تر با دو سوزن روی لثه جاگذاری شده بودند. 

- زودتر از موعد پریود شده ام. دیشب قبل از خواب باطری های دوربین را گذاشتم شارژ شوند. خواب دیدم باطری ها را از شارژ درآورده ام و می خواهم در دوربین بگذارم اما می بینم که دوربین به جای ۲ تا٬ ۴ باطری می خورد.

خواب امتداد بیداری است

در خواب همه چیز منطقی است. در نوشتار خواب می ریزد و همه چیز غیر منطقی به نظر می رسد. روایت خواب آن را تا حد زیادی تغییر می دهد. مثلا سوزن هایی که به صورتم فرو رفته بود را به یاد دارم اما زمینه و دلایلش را نه (خواب ۲۲). هر چند در حین خواب هم گاهی متوجه سیر غیر منطقی آن می شوم. همچون امتداد و ادغام شخصیت ها در هم٬ که پیشتر صحبتش شد. امتداد شخصیت ها امری است که حتی در خواب هم من را به حیرت می آورد. بعد از بیداری ادغام صحنه ها را به یاد نمی آورم بلکه آن ها را به شکل مجزایی از هم می بینم و می نویسم.

خواب ۲۲

شب بود. جشنی بود. بخشی  از آن روباز بود. در ته اتاق دو تخت بود برای همبستری. من هم رفتم. چهره اش را ندیدم. شاید هم دیدم و یادم نیست. انگار من دراز کشیدم اما او مرا باز نشاند. با سینه هایم بازی می کرد. در اطرافمان افرادی بودند و تماشا می کردند. لذت می بردم. در خوابهایم هیچ وقت کار تمام نمی شود. همیشه یا در مقدمه میماند یا نیمه کاره رها میشود.


در فضای روباز بودم. صورتم پر از سوزن بود. یادم نیست برای چه سوزن به صورتم زده بودم/بودند. اتاقک روشنی بود. کتاب و لوازم تحریر می فروختند انگار. همه حمله ور شدند که کامپوس بخرند. رفتم کامپوس ۴ را بخرم. (کامپوس ۴ جایی تدریس نمی شود.) خیلی برایم مهم بود که کتاب را گیر بیاورم. لازم می دانستم پیشاپیش کتاب را داشته باشم. انگار نشد.

خواب ۲۱

 

سرایدارمان بود. در واقعیت سرایدار ساختمان ما این نیست. پسر جوان چاق و کوتاهی بود. خوش چهره بود. لبخد گنگ و مرموزی داشت. دنبالم افتاده بود. هوا تاریک روشن بود. ترسیده بودم. تا برمی گشتم٬ می ایستاد. نمی دانستم می خواهد چه کار کند. وانمود می کرد که راهش را می رود. گیج شده بودم. به طرفم خیز برداشت. در نهایت اطمینان یافتم که می خواهد اذیتم کند.

خواب ۲۰

۱- یک انیمیشن هنری بود. بر اساس کتاب معروفی آن را ساخته بودند. خوب بود اما در آن اشکال‌هایی می دیدم. بعد از نمایش فیلم با کارگردانش گفت و گوی کوتاهی داشتیم. موهای جو گندمی به هم ریخته ای داشت. رنگ سفید موهایش بر سیاهی آن می چربید. عینک داشت. نظرم را به او گفتم. گفتم که اَشکال می توانستند تمیزتر باشند و به عنوان مثال انیمیشن دیگری را خواستم نشان دهم که در عین طنز آمیز بودن٬ تمیز کار شده بود. انیمیشن دوم از زاویه قائم در خوابم پخش شد. او حرفهایم را تایید می کرد. راجع به این صحبت کردیم که اشکال در انیمیشن او دو بعدی بودند. تعدادی از تصاویر کاملا جدی و به شکل پورتره کار شده بودند و بقیه (اکثریت غالب) کاریکاتوروار و طنزآمیز بودند. اثری اجتماعی-انتقادی بود. در حین صحبت خیلی تکان می خوردم. میله ای آنجا بود که من به آن آویزان می شدم و پاهایم را جلو و عقب می بردم. دو تن دیگر که همراه من با کارگردان همکلام بودند٬ آرام سر جایشان ایستاده بودند. اما من پایم را تکان می دادم.  من در آن لحظه به این حرکتهایم فکر می کردم.  راه پله شلوغ بود. همه می آمدند و می رفتند. 


۲- شب بود. خبرنگاران دور کسی ریخته بودند. در جمعشان فردی را دیدم که انگار کمی قبل تر هم در خوابم بود. شاید هم نبود. با خودم گفتم این هم دارد ژورنالیست می شود. با خودم فکر کردم همینجوری همه الکی الکی ژورنالیست می شوند. هر که فضول و خاله زنک است ژورنالیست می شود. این هم از آن دخترهای پر سر و صداست. هر که بود شال قرمزی سرش بود. همه شان میکروفون دستشان گرفته بودند. در تلویزیون مصاحبه ای پخش می شد. انگار شخصیتی که با او مصاحبه می شد یک مخرب بود. قیافه اش به افراد طالبان می مانست. از طرفی من را یاد بن لادن می انداخت. ایستاده بود و حرف می زد. لاغر یود. شاید هم مخرب نبود.


۳- در پیاده رو پهن کریم خان بودم. تندتند راه می رفتم. نگاه هیز مغازه‌دارها  که در پیاده رو تجمع کرده بودند مرا در مسیر دنبال می‌کرد. ماشین‌هایی که در پیاده رو پارک شده بودند٬ سد معبرم بودند. نیاز به ارضای جنسی در ملا عام و در شرایطی که قادر به انجام آن نیستم٬ همواره از سکانس های رایج خوابهای من بوده. می خواستم همان‌جا کار را تمام کنم٬ اما سخت بود. دستم را توی جیبم گذاشتم. به محض اینکه به ار*گاسم نزدیک می شدم٬ به اجبار٬ نیمه کاره رها می‌شد. به فکرم رسید بروم توی یکی از کوچه های خلوت آن حوالی. کوچه ای را نشان کردم. به آن نزدیک شدم. اما انگار همه از نیت من آگاه بودند! همزمان با گرفتن این تصمیم٬ تعدادی زیادی از اهالی محل٬ به سمت آن کوچه سرازیر شدند. خیال کردم از آن کوچه به طرف فرعی باریکتری بروم که در آن اثری از هیچ آدمی نباشد. از پشت سرم پسر نوجوانی صدایم زد. برگشتم. ۱۶-۱۵ ساله بود. اسمم را گفت. پرسیدم: «تو مرا از کجا می شناسی؟» گفت از دانشجویان سال پایینی است. دور شد. انگار می خواست بداند کجا می روم. من هم بی اعتنا از خودم اسمی درآوردم و الکی گفتم دنبال کوچه «عمو رجب» می گردم٬ به این خیال که چنین کوچه ای وجود ندارد و به این ترتیب می‌توانستم بدون مزاحمت پسرک به هر سمتی که دلم می‌خواست بروم. وارد فرعی باریکی که در نظر داشتم شدم. چیزی نگذشته بود که باز صدای پسرک آمد. می گفت که کوچه را پیدا کرده. برگشتم. پسرک خانه ای را نشانم داد. بالای دیوار نوشته بود «رجبعلی». خانه ی ویلایی بسیار مجللی بود. به ناچار باید وانمود می کردم که مقصدم همان جاست. منتظر ماندم.  پسر جوانی از خانه بیرون آمد. باید وانمود می کردم که او را می شناسم. با دوچرخه و با سرعت آمد. چند قدم جلوتر از من ایستاد. پشتش خالی بود و من باید سوار می شدم. هیجان زده شدم. انگار خوشحال بودم که تصادفا به آنجا کشانده شده ام. تیز پریدم پشت دوچرخه. راه افتاد. سرعتش بالا بود. وارد خیابان اصلی شد. در راه داشتیم صحبت می کردیم. انگار همان جمله ای را که در فیلم کامرون در یک دیالوگ آمده بود تکرار کرد. ترجمه دقیق همان جمله ای که می گفت: «فکر می کنی از آن آدم های پولدار رنج نکشیده ام.» عرض خیابان کمتر می شد. به خانه رسیدیم. یک اتفاق مهمی که در خواب هایم بسیار رایج است٬ چیزی است که من اسمش را می گذارم «امتداد شخصیت ها». یک کاراکتر در خوابم امتداد می یابد و نهایتا در شخصیت دیگری ادغام می شود. کسی که تا چند دقیقه پیش x بود٬ حالا می شود y. وقتی به خانه رسیدیم آن پسر جوان، ع. شده بود. بابا داشت روزنامه می خواند. خانه مان فرق داشت. شاید اصلا خانه ما نبود. یک شکل دیگر بود. نور لوستر خیلی زیاد بود. ع. روزنامه می خواند. انگار سقف چرخید. در همین جا بود که بیدار شدم.

خواب ۱۹

باز هم رانندگی. با بیگی بحثم می شود. آخر انگار حرف از به تاخیر افتادن آزمون شهری ام می زند. انگار می گوید باید شنبه بروم. مچ دستش را می گیرم و با حالتی حق به جانب یاد آوری می کنم که چطور همین حالاش هم دیر است و اینکه قبلا هم امتحانم را یکبار به تعویق انداخته و از دوشنبه به چهارشنبه منتقل کرده بود. دیگر جایی برای تعویق نبود. او هم انگار نرم شد.

 با ماشین بابا توی شلوغی جهت تمرین٬ رانندگی می کردم. کنترلش از دستم در رفته بود. ترمز گرفتن در آن شرایط برایم سخت بود. فکر می کردم بابا هم که کنارم نشسته خودش زیر پایش ترمز دارد و می تواند کنترلم کند اما باز یادم می افتاد که این ماشین آموزشگاه نیست.

توی آموزشگاه پرسه می زدم. منتظر بودم انگار. کارهایم را ردیف می کردم. یک حیاط پشتی بود. مشابه ته حیاط خانه آقاجون بود. اصلا خودش بود. شلنگ را برداشتم تا به همه گیاهان آب بدهم و در میان زمین و دیوار و خاک پای گیاهان و ساق و برگشان نقطه ی خشکی باقی نگذارم! با این هدف آب را باز کردم و به اطراف قرار پاشیدن آن گرفتم. فشارش را بیشتر کردم و سرعتم بالا رفت. گوشه حیاط دقت کردم و دیدم روی زمین سوسکی هست. داشتم فکر می کردم زنده است یا مرده که انگار همین فکر سوسک را قلقلک داد و شروع به حرکت کرد. هر چه می خواستم با من تماسی نداشته باشد برعکس به من نزدیکتر می شد. ناخودآگاه انگشتم در کنارش قرار گرفت و شاخک ها و کمی از دست و پایش با انگشتانم برخورد کردند. 

توی آموزشگاه پرسه می زدم. گوشه ای کز کردم و میز عسلی کوچکی را به بغل گرفتم. یکی از بچه ها من را دید و انگار نگرانم شد. فکر کرد چیزی ام شده. او به طرف بیگی رفت. بیگی که انگار  عزم رفتن داشت از پشت پیشخوانش بیرون آمد. او را به بغل گرفت. انگار می خواستند با هم تانگو بروند. بعد به طرف من آمد. او هم فکر کرد چیزی ام شده. انگار رفتم.