خواب ۱۸۸

- از .و. انتقام می گرفتم. او اما عین خیالش نبود.

- مدرسه ای بودم. می خواستم برای امتحان تقلب کنم. معلم قبل از شروع امتحان در مورد تقلب تذکر داده بود. امتحان شروع شد. معلم تمام فرمولهایی را که خودم بلد بودم پای تخته برای همه نوشت نوشت. حالم گرفته شد. دیگر رغبتی برای ادامه نداشتم.

خواب ۱۱۰

پشت نیمکت بودیم. برای تعمیر شوفاژها آمده بودند.

خواب ۷۷

خانم روستایی از ما کار می کشید و دعوایمان می‌کرد. به من سرکوفت می زد. انگار برای خودش مسئولی چیزی شده بود.

خواب ۶۸

- امتحانی بود. امتحان شکل نامتعارفی داشت. باید شعری را از حفظ می نوشتیم و سپس به سوالات دیگری جواب می دادیم. درست بلد نبودم. می خواستم از روی بچه ها تقلب کنم. به ملیحه گفته بودم که برساند. با لبخند پذیرفت. فضای مدرسه بود. زیپ کیفم را باز کردم تا از لای کتاب جواب ها را پیدا کنم. مراقب فهمید. یک بچه بود. با یک بسته دستمال کاغذی بالای میزم آمد. گفت: «دستمال بردار.» منظور این بود که در کیفم را به منظور دستمال برداشتن باز کرده ام. گفتم: «خودم دستمال دارم.» 

- مردی بود که آلتش را بریده بودند. داشتیم مسخره اش می کردیم که به ما نزدیک شد.

- مشغول کار با کامپیوتر بودم. به گمانم در وبلاگ خودم پرسه می زدم. ع. سر رسید. صفحه را عوض کردم. از تغییر نور مانیتور بر صورتم فهمید.

خواب ۵۴

- خانم تورتیر در حال توضیح دادن بود. مثل همیشه ناآرام و بیقرار.  

- در کلاسی بودیم. معلم بیرون رفت. شروع به تدریس کردم. در توضیح موضوعی از دو واژه ethnos و tribu استفاده کردم و برای بچه ها روی تخته نوشتم. نعمتی مدام صدایم می زد. بچه ها مدام خبر می آوردند که خانم ن. می خواهد تو را ببیند. ولی من خودم را به آن راه می زدم. حوصله اش را نداشتم. نمی خواستم هم را ببینیم. 

- برف می آمد. مامان هنوز نمی دانست. من پشت پنجره ایستاده بودم. مامان هم یکهو برفهای توی باغچه های پارکینگ را دید و با هیجان و شادی گفت: «نگاه کن توی حیاط چقدر برف نشسته.»

خواب ۳۴

فضای کلاس دانشگاه بود با چینش متفاوت میز و صندلی ها. در مورد موضوعی صحبت می کردیم. خانمی با فاصله ی یک نفر کنارم نشسته بود. من در حال خودارضایی بودم. نفر وسطی بلند شد و آن خانم که به نظرم خانم کامکار بود شروع کرد به خندیدن. من به این خیال بودم که زیر میز دیده نمی شود. فکر نمی کردم کسی بفهمد دارم چه کار می کنم. از او پرسیدم: «مگر دیده می شود؟» انگار شروع کرد به سرزنش من. صحنه عوض شد. در فضای دیگری بودیم. او نشسته بود و من رو به روی او ایستاده بودم. شاید همچنان فضای کلاس بود. داشتم  برایش به انگلیسی از فواید خود ارضایی می‌گفتم. احساس می کردم که حرف هایم برایش ثقیل است٬ اینست که به راحتی متقاعد می شود. سرانجام در حالی که سرش را به علامت تایید تکان می داد حرفم را پذیرفت.

خواب ۷

- من و نسرین دو تا معلم یک کلاس. بچه های کلاس سن کمی داشتند. دوست نداشتم یک کلاس با دو معلم را. نسرین خودش نشست و محو تماشای من شد. خیلی خوب درس دادم. از همیشه هم بیشتر. در طول تدریسم همیشه تب کند درس دادنم را داشتم. اما در خواب در حالی ۳ صفحه گفته بودم که برنامه های دیگری را هم خارج از کتاب اجرا کرده بودم. در این اثنا نسرین پا شد رفت پای تخته یک لغت نوشت برایشان. با همان سرعت تصنعی اش در نوشتن که همه حتی من را به خنده انداخت. سعی کردم خنده ام را دوستانه نشان دهم.  

خواب دیدم دانش آموزیم و کسی کنار من نیست. دوستم جای دیگری نشسته بود و من به او علامت می دادم که کنارم خالی است. ندید. اما مدتی بعد خودش آمد نشست. روخوانی کتاب علوم بود انگار و من هی خط را گم می کردم. از روی کتاب بچه ها می خواندم و هی برمی گشتم روی کتاب خودم. انگار کتابم با مال بقیه فرق داشت اما باز می دیدم فرقی نداشت. علوم تجربی بود انگار. با بچه ها کتاب ها را با هم مقایسه و مطالب را تحلیل می کردیم.  

  

-  م. و ش. کنارم نشسته بودند. دندان نیشم لق بود. با زبان بازی می کردم و خیلی می ترسیدم که بیفتد. دندان لقی که سرانجام می افتد، تا کنون یکی از رایجترین سکانس های خوابهای من بوده. این بار هم افتاد. انگار همزمان با این دندان، یک دندان آسیابم هم افتاد. آب دهانم را جمع کرده بودم چون نه می توانستم قورتش بدهم نه بریزم بیرون. شیما هم فهمیده بود. در عین حال انگار حامله هم بودم و فکرم از هر دو جهت مشغول بود. با شیما رفتیم دستشویی. در راه کیفم را باید از محوطه ای که با حفاظ سیمی از کلاس جدا شده بود بر می داشتم. بچه ها بازی می کردند. از من خواستند بهشان بپیوندم و من با اشاره توضیح دادم که باید بروم. سر راه دوست قدیمی ام را دیدم. موهایش سفید بود. با اشاره توضیح دادم که دندانم افتاده اما او انگار متوجه نشد. با لبخندی ساختگی خواست ادعا کند که متوجه شده. در راه ناظم مدرسه را دیدیم. روسری اش را گره زده بود.

دستشویی تر و تمیزی بود. فقط شیرهای آبش کوتاه بود و من اذیت می شدم. تف کردم. خونی بود. شیما با ناراحتی نگاه می کرد. پیش خودم فکر می کردم که اگر منزجز می شود خوب نگاه نکند و کنار برود. وقتی دندان هایم از دهانم بیرون آمد شیما خودش را ناخواسته عقب کشید٬ با یک حالت نگرانی شاید واقعی یا شاید تصنعی. از او پرسیدم که آیا این ها دندان عقل اند؟ گفت «آره». پرسیدم: «از کجا می فهمی؟» گفت از روی... ظاهرش انگار. ناراحت بودم که عقل است. فکر می کردم که حالا باید دندان بکارم چون جایش خالی شده بود و دیده می شد. قبل تر هم وقتی توی محوطه بودم به همین موضوع فکر می کردم که اگر دندان عقل باشد باید چه کار کنم. پیش خودم می گفتم حتما راهی هست.

 

خواب ۶

لباس مدرسه تنم بود. مدرسه ای بودم٬ فضا هم فضای مدرسه بود. اما بچه ها بچه های دانشگاه بودند. در سایت دانشگاه کار فوری داشتم. ع.ر فضولی می کرد. آمد چیزی به من گفت و دستی به کیبوردم زد و رفت. در همان حال من هم داشتم با کیبوردم کار می کردم. امتحانات بود. من را دم در٬ درست در آستانه آن نشانده بودند. خیلی وقت ها در امتحانات من جلو می افتم. اما در چارچوب در اصلا راحت نبودم و به گمانم اعتراض هم کردم. 


 

پ.ن: خوابهایی که در این مدت دیدم٬ همه‌اش خوابهای روزمره درهم و برهم بوده است.  به نظرم دلیل این امر فاصله گرفتنم از کار و مطالعه، و خانه نشینی اجباری ام در طول این چند روز اخیر است.