خواب ۷

- من و نسرین دو تا معلم یک کلاس. بچه های کلاس سن کمی داشتند. دوست نداشتم یک کلاس با دو معلم را. نسرین خودش نشست و محو تماشای من شد. خیلی خوب درس دادم. از همیشه هم بیشتر. در طول تدریسم همیشه تب کند درس دادنم را داشتم. اما در خواب در حالی ۳ صفحه گفته بودم که برنامه های دیگری را هم خارج از کتاب اجرا کرده بودم. در این اثنا نسرین پا شد رفت پای تخته یک لغت نوشت برایشان. با همان سرعت تصنعی اش در نوشتن که همه حتی من را به خنده انداخت. سعی کردم خنده ام را دوستانه نشان دهم.  

خواب دیدم دانش آموزیم و کسی کنار من نیست. دوستم جای دیگری نشسته بود و من به او علامت می دادم که کنارم خالی است. ندید. اما مدتی بعد خودش آمد نشست. روخوانی کتاب علوم بود انگار و من هی خط را گم می کردم. از روی کتاب بچه ها می خواندم و هی برمی گشتم روی کتاب خودم. انگار کتابم با مال بقیه فرق داشت اما باز می دیدم فرقی نداشت. علوم تجربی بود انگار. با بچه ها کتاب ها را با هم مقایسه و مطالب را تحلیل می کردیم.  

  

-  م. و ش. کنارم نشسته بودند. دندان نیشم لق بود. با زبان بازی می کردم و خیلی می ترسیدم که بیفتد. دندان لقی که سرانجام می افتد، تا کنون یکی از رایجترین سکانس های خوابهای من بوده. این بار هم افتاد. انگار همزمان با این دندان، یک دندان آسیابم هم افتاد. آب دهانم را جمع کرده بودم چون نه می توانستم قورتش بدهم نه بریزم بیرون. شیما هم فهمیده بود. در عین حال انگار حامله هم بودم و فکرم از هر دو جهت مشغول بود. با شیما رفتیم دستشویی. در راه کیفم را باید از محوطه ای که با حفاظ سیمی از کلاس جدا شده بود بر می داشتم. بچه ها بازی می کردند. از من خواستند بهشان بپیوندم و من با اشاره توضیح دادم که باید بروم. سر راه دوست قدیمی ام را دیدم. موهایش سفید بود. با اشاره توضیح دادم که دندانم افتاده اما او انگار متوجه نشد. با لبخندی ساختگی خواست ادعا کند که متوجه شده. در راه ناظم مدرسه را دیدیم. روسری اش را گره زده بود.

دستشویی تر و تمیزی بود. فقط شیرهای آبش کوتاه بود و من اذیت می شدم. تف کردم. خونی بود. شیما با ناراحتی نگاه می کرد. پیش خودم فکر می کردم که اگر منزجز می شود خوب نگاه نکند و کنار برود. وقتی دندان هایم از دهانم بیرون آمد شیما خودش را ناخواسته عقب کشید٬ با یک حالت نگرانی شاید واقعی یا شاید تصنعی. از او پرسیدم که آیا این ها دندان عقل اند؟ گفت «آره». پرسیدم: «از کجا می فهمی؟» گفت از روی... ظاهرش انگار. ناراحت بودم که عقل است. فکر می کردم که حالا باید دندان بکارم چون جایش خالی شده بود و دیده می شد. قبل تر هم وقتی توی محوطه بودم به همین موضوع فکر می کردم که اگر دندان عقل باشد باید چه کار کنم. پیش خودم می گفتم حتما راهی هست.