خواب ۲۳۱

من، ع. و بابا بحث می‌کردیم. سرانجام بابا حق را به ع. داد: البته به نقل از حضرت علی هم حدیثی هست که توحید تا آنجا خوب است که دست و پا گیر نباشد.

قرار بود ز. شب را پیش ما بماند. انتظار می‌رفت الگوی خوبی برای او باشم، دارو خوردم و خوابم برد. صبح روز بعد نه از قوطی داروهایم خبری بود و نه از ز.

خواب ۱۱۹

ع. از ماشین پیاده شد. من و مامان داخل ماشین بودیم. من عقب نشسته بودم. با اینکه ترمز دستی را کشیده بود٬ ماشین داشت عقب عقب می رفت. من ماشین را به گوشه ای هدایت کرده و ترمز گرفتم.

خواب ۱۰۱

- مقاله‌ای نوشته بودم. به ف. تحویل دادم. پس از آنکه مقاله را  خواند٬ به من برگرداند. زیرش نوشته بود: شما در مرحله نخست فلان دوره پذیرفته شده اید.

- با بابا سوار ماشین شدیم. ماشین بابا نبود٬ ماشین ع. بود.

خواب ۸۳

سوتی دادن ع. موقع صحبت با تلفن. چیزی را که لازم نبود٬ داشت برای منشی آژانس می گفت. زدیم زیر خنده. او هم خنده اش گرفت.

خواب ۷۵

- ه. داشت با من آمار کار می کرد. برگه هایم را به او دادم.

- ع. از خواب بیدارم کرد. سر همین مسئله با هم بحث کردیم.

- انگار داشتیم اسباب کشی می کردیم.

- بشقابی بود که خوب شسته نشده بود.

خواب ۴۲

در اتاقم بودم. جمعی از فیلمبرداران و دست اندرکاران مربوطه (که چند روز پیش در نزدیکی خانه مان دیده بودم) ریخته بودند توی بوستان کنار ساختمانمان. با هم خوش و بش می کردند. من از پنجره اتاقم تماشا می کردم. فرد دیگری هم به اتاقم آمد و مشغول تماشا شد. ابتدا مرا منع می کرد. می گفت: «مبادا تو را ببینند.» انگار هر از چند گاهی تعدادی از آنها متوجه حضورم می شدند و من سریعا قایم می شدم. ع. داشت از لای پرده نگاه می کرد.

در پذیرایی بودیم. من٬ بابا و ع.. شاید مامان هم بودند. کاتالوگی را می خواندیم. یک سه چرخه را به بابا نشان می دادم و می گفتم که احتمالا قرار است از این ها به ما بدهند. اما خود بابا یا شاید ع. قسمت دیگری از کاتالوگ را نشانم دادند که عکس دوچرخه ای بر آن بود. گفتند: «به شما دوچرخه می دهند نه سه چرخه.» خوشحال شدم. دوچرخه همانجا ظاهر شد. شروع کردم به تمرین. نمی توانستم تعادلم را درجا نگاه دارم. بابا و ع. گفتند: «تو که یکسال سوار می شدی؟» گفتم: «یادم رفته.» ع. توضیح داد که چطور تعادلم را حفظ کنم. گفت: «دست انسان هر وزنی را می تواند تحمل کند. سعی کن با دستت وزن را کاملا تحمل کنی. بعد دیگر اصلا به آن فکر نمی کنی.» وسط های حرفش بود که من دیگر راه افتادم. با توجه به چیزی که گفته بود توانستم کنترلم را به خوبی حفظ کنم. مسافت بین پذیرایی و هال را می پیمودم. داشت توضیح می داد: «کار جایی سخت می شود که بخواهی سوار بر دوچرخه هد بزنی.» من انگار نه انگار که تازه کارم، بادی به غبغب انداختم و گفتم که آن هم آسان است.

خواب ۲۵

خانه مان شلوغ بود. همه خاله ها بودند. کسی به من توجه نمی کرد. همه ی توجه ها به ع. بود. انگار کار بدی کرده بودم. یکی از دختر خاله ها قاب عکسی آورد و گفت که می خواهد به دیوار اتاقش بزند. خاله م. قاب را به من نشان داد. عکس من بود. تا به حال این عکس خودم را ندیده بودم. نیمرخم بود. موهایم قهوه ای رنگ بود و کوتاه. خاله گفت این را از آلبوم مامان بزرگ برداشته اند. توی هال بودیم. انگار می خواستم جایی بروم ولی بخاطر حضور خاله ها نمی توانستم. خاله م. بهتر از قبل بود.

خواب ۱۵

با یک چشم ریز شرقی که پیشتر در رستورانی سر میزم نشسته بود، در تخت شخصی ام، خوابیده بودم. در خواب خودم را توی تختخوابم می دیدیم. یک چیز هایی می گفت. من غلت می زدم. چراغ اتاقم را روشن کردم و دیدم کناره ی سمت چپ تختم سوسکی مرده افتاده و قسمتی از دست و پایش کمی آن طرف تر. این قسمت خوابم خیلی واقعی تر می نمود. احساس استیصال می کردم. حوصله ی این یکی را نداشتم. هی فکر می کردم چطور شرش را کم کنم. رو تختی را تکان دادم فهمیدم نیمه جان است. انداختمش پشت تخت. بال بال می زد. هر چه به او می گفتم، وجود سوسک را جدی نمی گرفت.

شب بود. با ع. در خیابان بودیم. انگار روز قدس به پایان رسیده بود. من را به خانه ی یکی  از دوستان مشترکش با م. برد. نمی شناختمش. به اسم اکرم پورمحمدی (وجود خارجی ندارد.) دم در که رسیدیم به من گفت زنگ بزنم. انگار که بخواهد سورپریزم کند. در را که باز کرد من دست به سینه آرام سلام کردم. ع. نشنید و گفت: «چرا سلام نمی کنی؟» گفتم: «چرا ما را به هم معرفی نمی کنی؟»  قفسه کتابش پشت در بود. همه کتاب های توش را می شناختم. انگار همه اش یا مال من بود یا مال ع. 

خواب ۱۴

در خواب به همان مسئله ای که پریشب به فکرم رسیده بود می اندیشیدم. امکان تغییر رشته در سال جدید. آن را مطرح کردم. بدون آنکه اصراری بر آن نشان دهم. فقط پرسیدم که ببینم آیا ممکن است یا خیر. اما به محض طرح آن٬ ع. که انگار مخالف سرسخت این فکر بود شروع کرد به چانه زدن.

بقیه هم مخالف بودند.