خواب ۲۵۶

ا.ب. آمده بود ایران و انگار من داشتم می‌گرداندمش. جایی رفتیم که بافت سنتی داشت. جنگلی بود. من روی لبه دیوار راه می رفتم. راه را اشتباه رفتم و باید برمی گشتم. در جایی شبیه به مسجد یا تکیه بودیم. چیزی تو مایه های جشنواره یا نمایشگاه کتاب در ابعاد یک میز در حال برگزاری بود. کتاب ها همه مزخرف بودند. از ایران خوشش نیامده بود انگار. به یکی دو نفر هم اعتراض کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد