خواب ۲۳۷

 

در خانه خودمان بودیم. شلوغ بود. فضای خانه مات و دودی بود. ع. و م. در مرکز جمع قرار داشتند و فک و فامیل دورشان حلقه زده بودند. م. به شدت شبیه ع شده بود. اصلا خود ع بود. برای اولین بار فهمیدم م. از ته دل راضی به جدایی نیست و انگار مایل است ع را منصرف کند. چشمهایش قرمز شده بود.


بی‌هوا پشت پنجره رفتم و ناخواسته یاکریم و کفترچاهیِ بزرگِ سیاهِ کلاغ‌مانندی را که تا آن لحظه آنجا بودند، پراندم. رفتند نشستند روی کابل برق. مدتی گذشت.

پرنده ها برگشته بودند. از اینکه از غیاب‌شان برای ریختن غذا استفاده نکرده بودم افسوس خوردم. برای پرنده دست تکان دادم و با اشاره به او فهماندم که الان برایت غذا می آورم. با خوشحالی سر تکان داد. این اولین ارتباط من با یک کفترچاهی بود. هیجان‌زده شدم. آشپزخانه را زیر ورو کردم؛ برخلاف همیشه برنج و گندم پیدا نمی کردم. هر چه گیرم می آمد می ریختم توی یک نعلبکی اسپرسو؛ نرمه برنج های روی میز, عدس و برنج خشک از توی قابلمه خالی و یک سری چیزهای دیگر. نوشیدنی به خصوصی پیداکردم (انگار شربت آلوورا بود) که خیال کردم پرنده ها خوششان می‌آید. یک قاشق از آن برداشتم. [حالا که با من دوست شده بودند، حتما دیگر فرار نمی‌کردند.] تا پر شدن نعلبکی، محتوای قاشق به نیمه رسید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد