-
خواب 262
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1396 13:03
یک پرندۀ کوچک قهوهای رنگ آمده بود توی اتاقم؛ شبیه همان پرندۀ آسیبدیدهای که دیروز سرِ راهمان در پیادهرو افتاده بود. پنجره را باز کردم که برود بیرون، انگار پرید به طرف پنجره ولی دوباره برگشت تو. فکر کنم آخرش رفت بیرون.
-
خواب 261
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1396 22:22
- چند شب پیش: از سه تا دانشگاه کانادا پذیرش گرفته بودم و باید ظرف سه هفته میرفتم. استاد عینکیِ مومشکی منتظر جوابم بود. - یک مهمانی بود. فضای تاریک، شبیه کاباره، رستوران یا کافۀ دنج، زیرزمینمانند، پردههای قرمز. بچۀ عینکی. دو سه تا بچۀ مهربان ملوس بودند که خیلی من را دوست داشتند و هی میآمدند پیشم با من حرف میزدند....
-
خواب ۲۶۰
دوشنبه 26 خردادماه سال 1393 23:06
- در اتاق خوابم بودم. از بیرون سر و صدا میآمد. به طرف پنجره رفتم و پنجره را باز کردم. در لاین مخالف، مرد میانسالی وسط خیابان افتاده بود. از ناحیه شکم مجروح شده بود. پیراهنش خونی بود. دورش روی زمین هم خون ریخته بود. بیشتر به صحنه تصادف شباهت داشت ولی در خواب می دانستم که دعوا شده. تعدادی آدم دورش حلقه زده بودند و دو...
-
خواب 259
جمعه 26 اردیبهشتماه سال 1393 12:54
انجمن علمی حقوق: م. غ. برگشته بود به رشته حقوق. با خودم فکر میکردم اصلاً چرا حقوق را از اول ول کرد آمد علوم اجتماعی. آزمون کانون وکلا را هم گذرانده بود و حالا انگار وکیل شده بود. رفتم جلو سلام علیک کنم. از اتاق شیشهای گروه بیرون آمد. نوازشم کرد. سوار تاکسی شدیم.
-
خواب ۲۵۸
شنبه 30 آذرماه سال 1392 12:08
- خانهام به خانه بغلی با درهای متعددی راه داشت. آمد و شدهایی صورت گرفت. صدای حرف زدن و شادی بغلیها را از توی هود آشپزخانه میشنیدم. انگار دم غروب بود. پنجره رو به خیابان باز میشد. انگار جمعی از بچهها بدون هماهنگی با من آمده بودند و خانهام محل برگزاری جلسه دانشجویان نجوم شده بود. استادشان هم آمد. مرد ۵۰-۶۰ ساله...
-
خواب ۲۵۷
جمعه 29 آذرماه سال 1392 14:32
- خانم ض. اینجا بود. انگار خانه خودمان بود، با افراد دیگری دور میز ناهارخوری نشسته بودیم. خیلی مهربان بود. با هم مشغول نوشتن نمایشنامه جدیدی بودیم. زد زیر گریه. گفت از قسمت راهنمایی بیرونش کردهاند و الآن در دبیرستان مشغول به کار است. - دفترچه د.ر. را پیدا کردم. چرت و پرت نوشته بود. یک صفحه اش فرمول ریاضی بود و...
-
خواب ۲۵۶
دوشنبه 18 آذرماه سال 1392 13:19
ا.ب. آمده بود ایران و انگار من داشتم میگرداندمش. جایی رفتیم که بافت سنتی داشت. جنگلی بود. من روی لبه دیوار راه می رفتم. راه را اشتباه رفتم و باید برمی گشتم. در جایی شبیه به مسجد یا تکیه بودیم. چیزی تو مایه های جشنواره یا نمایشگاه کتاب در ابعاد یک میز در حال برگزاری بود. کتاب ها همه مزخرف بودند. از ایران خوشش نیامده...
-
خواب ۲۵۵
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 07:57
خانم آ. بعد از یک سال پیدایم کرده بود. نمره قبولی آیلتس نیاورده بود و داشت ملامتم می کرد. از اینکه آدمی به آن ساکتی و توداری آنچنان به حرف آمده بود احساس شرم می کردم. داشت جلوی چند شاگرد جدید علیه من تبلیغ می کرد.
-
خواب ۲۵۴
سهشنبه 28 آبانماه سال 1392 15:52
- انگار زندانی بودم، یا شاید به ملاقات زندانیان رفته بودم. زنی آنجا بود، میانسال، حدود 40-45 ساله، با مانتوی گشاد، روسری قرمز، چهره رنج کشیده اما زیبارو. خیلی شبیه مامان نیلوفر بود، اما به سختی می توانست بخندد. اتاقکی داشت که بیشتر به یک خانه محقر شبیه بود تا سلول زندان. درِ خانه باز بود و فضای تاریک و اشیای قدیمی...
-
خواب ۲۵۳
دوشنبه 29 مهرماه سال 1392 13:06
- خاله ر. و خاله م. در آشپزخانه کنار همدیگر نشسته بودند. سرم را گذاشتم روی پای خاله ر. نوازشم میکرد. موهایم را بالا بسته بودم. خاله ر. چتری هایم را میریخت توی صورتم.
-
خواب ۲۵۲
جمعه 7 تیرماه سال 1392 18:46
زهرا ن. مانتوی قهوه ای من را تنش کرده بود. موهای لختش از زیر شالش بیرون می ریختند. مثل خارجی ها شده بود. داشت سخنرانی می کرد. یک صفحه اسکرین هوشمند داشت که حرکت ماشین های کالابر را روی نقشه جهان به طور زنده نمایش می داد. هم خودش و هم بیانش به قدری جذاب بود که همه مشتاقانه و با لبخندی به لب گوش می کردند. داشت مسیر...
-
خواب ۲۵۱
دوشنبه 3 تیرماه سال 1392 13:50
- دورتادور سالن انتظار مطب نشسته بودیم. آقای دندانپزشک داشت دندان مریض را جراحی می کرد. انگار فیلم جراحی داشت به طور زنده در اتاق انتظار از یک تلویزیون سقفی برای ما پخش می شد. دندانپزشک انگار برای من احترام خاصی قائل بود. سایرین چرت و پرت می گفتند. انگار کار دکتر را زیر سوال بردند. دکتر هم برگشت در جوابشان گفت: نه...
-
خواب ۲۴۵
یکشنبه 2 تیرماه سال 1392 16:28
حال مامان بد شده بود. می دانستم که تقصیر من است.
-
خواب ۲۴۹
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1392 00:14
چند پوشه در دستم بود که باید تحوبل می دادم. یکیشان قهوه ای بود. مدارک را تحویل دادم. در ازای تحویل مدارک به من نوشیدنی خنکی دادند. گفتم آب پرتقال دوست ندارم. گفتند با توجه به مدارکی که به ما دادید, آب پرتقال بهترین چیزی است که به شما می توانیم بدهیم.
-
خواب ۲۴۸
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1392 21:59
نوزادی که انگار مال قوم و خویش هایمان بود. پوشکش کرده بودند. با آنکه تازه به دنیا آمده بود, جثه اش به یک بچه چندماهه می مانست. یک جا نشسته بود. هر از چند گاهی از کمر خم می شد و سرش را روی زانویش می گذاشت. خنده و گریه اش غاطی بود. می گفتند حالش بد است اما من فکر می کردم پس چرا می خندد؟ یک نوع بیماری خاص داشت که در خواب...
-
خواب ۲۴۷
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1392 12:45
- سوار تاکسی شدم. دو نفر دیگر هم عقب نشسته بودند. کمی جلوتر، یکی شان خواست پیاده شود. بخاطر او باید پیاده می شدم. یکراست رفتم جلو نشستم که راحت باشم. این را به فرد دیگری هم توضیح دادم: "می خوام که هی سوار و پیاده نشم." بعدتر ماشین تبدیل به چیزی شبیه قطار یا کشتی شده بود و چند مسافر دیگر هم اضافه شده بودند....
-
خواب ۲۴۵
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 19:41
با چند دوست صمیمی خارجی بودم [وجود خارجی ندارند]. یکی شان دختری شبیه رابین و دیگری پسری شبیه رابین و دیگری پسربچه ای بود که خیلی به او احساس نزدیکی می کردم. رفته بودیم استخر. خیلی خیلی بزرگ و شلوغ و پیشرفته و رنگ و وارنگ بود. یک ابراستخر بود. قبل از ورود به استخر یک راهرو مانندی برای تعوض لباس بود و در پیچ راهرو یک...
-
خواب ۲۴۴
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 04:23
قرار بود از عمارت مجلل نیکلاس کیج در غیاب او نگهداری کنیم. ظاهراً به کشور دیگری سفر می کرد. [در خواب و حتی مدتی بعد از بیدار شدن به او با نام جان تراولتا رفرنس می دادم؛ شاید چون آن شب قبل از خواب به Face/Off فکر کرده بودم.] در ازای مراقبت از عمارت حقوق هم می گرفتیم. به محض ورود, شروع کردم به گشتن خانه. پیش خودم فکر می...
-
خواب ۲۴۳
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 15:26
کلاس یکی از بچهها (یا ب. یا م.) را پیچاندم و تصمیم گرفتم بروم باشگاه. خیلی وقت بود نرفته بودم و احساس عذاب وجدان میکردم. فکر میکردم حتما مربیام از دستم عصبانی است و چه بسا حتی راهم هم ندهند. سوار اسب شدم. به گمانم باشگاه هم نرفتم (یا شاید میخواستم با اسب بروم، که نرفتم.) در یک حرکت پریدم پشت اسب. بالاتنهام نزدیک...
-
خواب ۲۴۲
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 13:43
- من و س. ته راهرو دانشکده روی زمین نشسته بودیم. الف و دوست الف هم به جمع دونفره ما پیوستند. حواس همه به س. بود و این ناراحتم میکرد. کمی قبلتر با م. صحبت می کردیم. از او درباره تجربهاش در امریکا میپرسیدیم. اینکه آیا با کلاس و جزوههای انگلیسی مشکلی داشته یا نه؛ اما انگار چیز زیادی برای گفتن نداشت. شاید هم داشت...
-
خواب ۲۴۱
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1391 15:38
آمار بازدید این وبلاگ از همیشه بالاتر رفته بود.
-
Run away
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 17:25
by Salvador Dali from Spellbound (1945) / Alfred Hitchcock
-
خواب ۲۴۰
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 15:26
- در فرودگاه بودم، قرار بود بروم امریکا دوباره تافل بدهم. داشتم فکر میکردم من که تافلم را دادهام؛ پس چرا دارم دوباره اقدام میکنم؟ پروازم کنسل شد انگار. از این باجه به آن باجه میدویدم. بلیت گیرم نمی آمد. باید حوزه امتحانی دیگری پیدا میکردم، اما اینترنت در دسترسم نبود. - Dark balcony/roof/deck: there was an event....
-
خواب ۲۳۸
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 14:37
- طبق معمول زیر سقف خانه پرواز می کردم. دور تا دور هال و پذیرایی را چند دور چرخیدم. این یکی از رایج ترین فعالیتهایی است که خوابش را میبینم. به قدری راحت و طبیعی است که هر بار بیچون وچرا باورم میشود؛ انگار عادت همیشگیام بوده است. این بار خانه خودمان نبودم. جای دیگری پرواز میکردم شبیه به خانه آقاجون. شاگردهای...
-
خواب ۲۳۷
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1391 15:19
در خانه خودمان بودیم. شلوغ بود. فضای خانه مات و دودی بود. ع. و م. در مرکز جمع قرار داشتند و فک و فامیل دورشان حلقه زده بودند. م. به شدت شبیه ع شده بود. اصلا خود ع بود. برای اولین بار فهمیدم م. از ته دل راضی به جدایی نیست و انگار مایل است ع را منصرف کند. چشمهایش قرمز شده بود. بیهوا پشت پنجره رفتم و ناخواسته یاکریم و...
-
خواب ۲۳۶
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 23:13
- یک نامه ناشناس، حاوی تمام اطلاعات شخصی من به دستم رسید. انگار به منظور تهدید فرستاده شده بود: شما خانم فلانی، متولد فلان، فارغ التحصیل فلان جا که قرار است... - بابا با یک جعبه جوجه به خانه آمد. جوجه ها رنگ پریده اما درشت بودند. هر کدام در یک محفظه پلاستیکی مجزا قرار داشتند؛ تعدادشان زیاد بود و سر و تهشان در نگاه...
-
خواب ۲۳۵
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1391 00:03
تکلیفم را با م. و ا. یکسره کردم. یقهاش را چسبیده بودم و هر چه به دهنم میرسید بارش می کردم. پایش را میکشیدم. طبق معمول جوابهایی در آستین داشت اما به تته پته افتاده بود. با همه میجنگیدم. به خصوص با م. س.ص. به جای ن.ع. زنگ زدم به ن.م. خبر دادم.
-
خواب ۲۳۴
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 23:56
{در واقع} وقت شام بود و صدایم میزند: {در خواب} صدایم میزدند. از در خانه عباس آباد بیرون آمدم و با همان لباس خانه که به تن داشتم و همان وضع آشفته ی از خواب بیدار شده، به وسط خیابان زدم. ع. با لباسهای امروزش در پیاده رو نشسته بود و با موبایلش مشغول بود. وانمود کرد که مرا ندیده. هنوز به آن سمت خیابان نرسیده بودم که...
-
خواب ۲۳۲
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 02:03
ز.، پ.، و جمع دیگری از دوستان در اتاق خوابم بودند. یک بحث گروهی بود. من حرف میزدم، پ. تاییدم میکرد؛ پ. روب دو شامبر قهوهای با شلوار جین به تن داشت.
-
خواب ۲۳۱
جمعه 26 خردادماه سال 1391 12:13
من، ع. و بابا بحث میکردیم. سرانجام بابا حق را به ع. داد: البته به نقل از حضرت علی هم حدیثی هست که توحید تا آنجا خوب است که دست و پا گیر نباشد. قرار بود ز. شب را پیش ما بماند. انتظار میرفت الگوی خوبی برای او باشم، دارو خوردم و خوابم برد. صبح روز بعد نه از قوطی داروهایم خبری بود و نه از ز.