خواب ۲۴۴

 قرار بود از عمارت مجلل نیکلاس کیج در غیاب او نگهداری کنیم. ظاهراً به کشور دیگری سفر می کرد. [در خواب و حتی مدتی بعد از بیدار شدن به او با نام جان تراولتا رفرنس می دادم؛ شاید چون آن شب قبل از خواب به Face/Off فکر کرده بودم.] در ازای مراقبت از عمارت حقوق هم می گرفتیم. به محض ورود, شروع کردم به گشتن خانه. پیش خودم فکر می کردم که این خانه, برای ابرستاره ای چون کیج بیش از حد محقر, و اثاث آن بیش از اندازه ناچیز و ساده به نظر می رسد؛ اسباب و وسایل به زحمت خانه را پر می کردند. ته خانه یک صندلی ساده خاک گرفته قرار داشت. چیزی نگذشت که با شعف به بقیه اعلام کردم: «خانه اش تریلکس است!» [و منظورم سه طبقه بود, که در خواب اصطلاحی رایج به نظر می آمد.] طبقه دوم مجهزتر و تمیزتر و شلوغ تر بود. خواب در این دو طبقه می چرخید. دوست داشتم آسانسور هم می داشت... انگار میل نداشتم از راه پله مارپیچی اش استفاده کنم. احتمالا از آن می ترسیدم. باریک و تاریک و خراب خروب بود. میله های فلزی سفیدرنگی داشت و داخل خود خانه بود. به زودی آسانسور را هم پیدا کردم. درب آن به داخل خانه باز می شد. پیشرفته ترین قسمت خانه همین آسانسور شیک و مجهز آن بود. دکمه‌های عجیب و غریبی داشت. یکی از گزینه‌هایش سفر به آینده بود که بعدتر فهمیدم صرفا حوادث چند ثانیه بعد را معلوم می کند. باید به طبقات بالاتر و به خصوص پشت بام می‌رفتم و کشفشان می کردم. کیج به خانه برگشت. پیش خودم فکر کردم حتما آمده به اوضاع سرکشی کند ببیند به چیزی دست زده ایم یا نه. می ترسیدم بابت استفاده از اینترنت (و/یا شاید هم آسانسور) مؤاخذه ام کند. همه چیز سر جای خودش بود. ظاهرا آمده بود نحوه استفاده از وای فای (یا چیزی شبیه به آن) را برایم توضیح دهد. به او گفتم که لپتاپم وایرلس, و مجهز به بلوتوث است! گفت: «همون دیگه!» و رفت. همچنان به تصور اولیه ام مبنی بر انگیزه اصلی مراجعت کیج به خانه پایبند بودم و آن را با بقیه هم در میان گذاشتم.

فرد ناشناسی با آسانسور آمده بود بالا. در اینجا شکل آسانسور جور دیگری بود. میله ای بود, شبیه به نرده های راه پله. مرد ناشناس در پشت میله ها ایستاده بود و در حالی که تق تق به میله ها (یا شیشه) می زد, صاحبخانه را صدا می کرد. بور بود و دُم اسبی بلوندش را با کش بسته بود. خوشبختانه رویش آن ور بود و من را که این ور ایستاده بودم نمی دید. کمی ترسیده بودم. چفت و بستی در کار نبود و می توانست راحت بیاید تو؛ و در اینجا همان حس رایج در خیلی از خوابهایم: بی دفاعی در برابر خطری قریب الوقوع. آمدم بغل دیوار آسانسور, جایی که من را نمی دیدید قایم شدم. آیا می دانست که صاحبخانه اینجا نیست؟ یا با خود ما کار دارد؟ انگار بالاخره قانع شدم/شدیم که جای ترس ندارد و در این هنگام مرد ناشناس خودش وارد شد. کارمان داشت انگار. خطر رفع شده بود. درب آسانسور باز مانده بود؛ پشت سرش, و به فاصله چند ثانیه, دو داف سیاه پوش چشم و ابرو مشکی با آرایش غلیظ و مانتوهای نسبتا تنگ وارد خانه شدند و به سمت مبل های فرحی رفتند. پیش خودم گفتم کی شماها را راه داد تو؟ انگار بابا روزنامه می خواند. کف خانه در اینجا فرش بود. لوسترها روشن بودند.

بعدتر با آن مرد در اتوبوس بودم. البته قیافه, لباس ها و ظاهرش عوض شده بود, اما در خواب همان مرد قبلی بود. انگار او را می شناختم. [در خواب و بلافاصله بعد از بیدار شدن حدس می زدم چه کسی بوده, اما الان در ذهنم نیست.] شب بود؛ احتمالا همان شب. درباره خانه و چیزهای دیگر حرف می زدیم. جایمان انگار عوض شد. حالا او کنار پنجره و من در سمت دیگر نشسته بودم. سرم را آهسته جلو بردم و او را بوسیدم. نگران بودم که لبم را تف مالی کند. خوشبختانه خشک و تمیز بود, ولی لب پایینم را گاز می گرفت و من این را دوست نداشتم. عقب کشیدم و تذکر دادم. لبخند زد و پذیرفت. کلا همه اش لبخند می زد و لبخندش حس خوبی داشت. دوباره شروع کردیم و این بار همانطور بود که می خواستم. رسیدیم به جای روشنی, اتوبوس ایستاد. فروشگاه بزرگی بود انگار. شاید مبل فروشی, یا لوستر فروشی؛ نور سفید پرحجمی روشنش می کرد. پیشنهاد داد که آنجا پیاده شویم تا راحت تر باشیم. [شاید آنجا کاری هم داشتیم.] من پیشنهاد دادم که برای راحتی مان او آنجا پیاده شود و من ایستگاه بعدی که چند کوچه پایین تر بود پیاده شوم و به او بپیوندم!! پیاده شد. او را از پشت پنجره دیدم که جلو آن مغازه ایستاده بود. تقریبا مکان پررفت و آمدی بود. اتوبوس حرکت کرد. چند کوچه پایین تر دم همان کوچه تاریکی که قرار بود پیاده شوم, چیزی شد که نشد پیاده شوم. انگار احساس کردم که او می دانسته که من نخواهم توانست اینجا پیاده شوم.

[به نظر می رسد این قسمت متاخرترین سکانس خوابم بوده باشد ولی یادم نیست چطور به اینجا برگشتم.] در عمارت نیکلاس کیج, طبقه مجهز: از گزینه آینده استفاده کردم. همخانه ای ام و بچه مان در فضا شناور شدند. بچه مان میمون شد. معنایش این بود که ظرف چند ثانیه آینده بچه هایمان میمون می شوند. بهتم زده بود. چرا باید میمون می شدند؟ به هر حال خیالم راحت بود که این صرفا نمایش آینده است و وقتی به حالت اولیه بازگردیم جلو این اتفاق را می گیرم. برگشتیم اما بچه (ها)یمان میمون باقی ماند(ند). چند بار دیگر هم امتحان کردیم. همخانه ام همچنان تلاش می کرد اوضاع را مرتب کند اما اتفاقی افتاد که من بلافاصله فهمیدم پشت این دکمه معنایی هست: ما نباید از میمون شدن بچه ها جلوگیری کنیم, در واقع بچه ها سر جایشان بودند و میمون ها چیزی جدای از بچه ها بودند و ما باید سعی می کردیم خود بچه ها را پیدا کنیم!! فهماندن این مطلب به همخانه ای دشوار بود.

خواب ۲۰۶

هیچکاک و همسرش تحت تعقیب بودند. جان هر دوی آنها در خطر بود. در سالن سینما مخفی شدند.

خواب ۱۴۷

انگار خانوادگی در یک سویت مجلل مستقر شدیم. در و دیوارهایش چوبی بود. من بهترین اتاق را که انگار در ارتفاع قرار داشت٬ برای خواب انتخاب کردم. خوابیدم. به فرد دیگری تبدیل شدم. وقتی آن فرد از خواب بیدار شد آشفته و نگران به نظر می رسید. زیر پتو را نگاه کرد. بیشتر به هم ریخت. چیزی شبیه به آنچه در فیلم هایی مثل فریدا یا فرزند رز ماری دیده بودم٬ رخ داد. زنی که شوکه از خواب می پرد٬ و با تختی خون آلود مواجه می شود. دستگاه تناسلی او را در خواب از جا در آورده بودند.

خواب ۱۱۵

- با ش. خوابیدم.

- شبیه یک سریال قدیمی بود. چیزی در مایه های روزی روزگاری. من هم جزئی از آن بودم. یک قهرمان محلی بود که تیر خورد. طی یک جنگ و گریز٬ از کوچه پس کوچه های کاه گلی ظهر عبور می کردیم. از پای قهرمان خون می آمد.

خواب ۸۰

- خانه مان را عوض می کردیم. حتی محله ی سکونت هم قرار بود به کلی تغییر یابد. ناراحت بودم. فکر می کردم چطور خواهم توانست خود را با خانه جدید که تازه می‌گفتند ۷۰ متر هم بیشتر نیست٬ عادت بدهم.

- خاله الف. هم در خوابم بود. بچه کوچکی هم بود٬ یا بهروز بود یا آن دنی که دیشب در فیلم کوبریک دیدم. همراه من بود.

- بار دیگر باید مصاحبه می شدم. این بار میز گردی بود با سایر متقاضیان در دور تا دور آن٬ و افرادی که نوبتشان می شد با فرمی در دست٬ به داخل آن می رفتند. شلوغ بود. با دو سه نفرشان که از قبل آشنا شده بودم٬ گپ می زدم. نوبت من شد و رفتم.

خواب ۴۳

- یک خانواده ی ایتالیایی بودیم که جایی برای خواب نداشتیم. (در پی تماشای دوباره فیلم Ieri, oggi, domani قبل از خواب) 

- پریودم زودتر از موعد شروع شده بود. 

- چند شب قبل: Faramarz SMB با نام کاربری آرش SMB برگشته بود و برای تمام خواب های نخوانده‌ام کامنت گذاشته بود.

خواب ۲۰

۱- یک انیمیشن هنری بود. بر اساس کتاب معروفی آن را ساخته بودند. خوب بود اما در آن اشکال‌هایی می دیدم. بعد از نمایش فیلم با کارگردانش گفت و گوی کوتاهی داشتیم. موهای جو گندمی به هم ریخته ای داشت. رنگ سفید موهایش بر سیاهی آن می چربید. عینک داشت. نظرم را به او گفتم. گفتم که اَشکال می توانستند تمیزتر باشند و به عنوان مثال انیمیشن دیگری را خواستم نشان دهم که در عین طنز آمیز بودن٬ تمیز کار شده بود. انیمیشن دوم از زاویه قائم در خوابم پخش شد. او حرفهایم را تایید می کرد. راجع به این صحبت کردیم که اشکال در انیمیشن او دو بعدی بودند. تعدادی از تصاویر کاملا جدی و به شکل پورتره کار شده بودند و بقیه (اکثریت غالب) کاریکاتوروار و طنزآمیز بودند. اثری اجتماعی-انتقادی بود. در حین صحبت خیلی تکان می خوردم. میله ای آنجا بود که من به آن آویزان می شدم و پاهایم را جلو و عقب می بردم. دو تن دیگر که همراه من با کارگردان همکلام بودند٬ آرام سر جایشان ایستاده بودند. اما من پایم را تکان می دادم.  من در آن لحظه به این حرکتهایم فکر می کردم.  راه پله شلوغ بود. همه می آمدند و می رفتند. 


۲- شب بود. خبرنگاران دور کسی ریخته بودند. در جمعشان فردی را دیدم که انگار کمی قبل تر هم در خوابم بود. شاید هم نبود. با خودم گفتم این هم دارد ژورنالیست می شود. با خودم فکر کردم همینجوری همه الکی الکی ژورنالیست می شوند. هر که فضول و خاله زنک است ژورنالیست می شود. این هم از آن دخترهای پر سر و صداست. هر که بود شال قرمزی سرش بود. همه شان میکروفون دستشان گرفته بودند. در تلویزیون مصاحبه ای پخش می شد. انگار شخصیتی که با او مصاحبه می شد یک مخرب بود. قیافه اش به افراد طالبان می مانست. از طرفی من را یاد بن لادن می انداخت. ایستاده بود و حرف می زد. لاغر یود. شاید هم مخرب نبود.


۳- در پیاده رو پهن کریم خان بودم. تندتند راه می رفتم. نگاه هیز مغازه‌دارها  که در پیاده رو تجمع کرده بودند مرا در مسیر دنبال می‌کرد. ماشین‌هایی که در پیاده رو پارک شده بودند٬ سد معبرم بودند. نیاز به ارضای جنسی در ملا عام و در شرایطی که قادر به انجام آن نیستم٬ همواره از سکانس های رایج خوابهای من بوده. می خواستم همان‌جا کار را تمام کنم٬ اما سخت بود. دستم را توی جیبم گذاشتم. به محض اینکه به ار*گاسم نزدیک می شدم٬ به اجبار٬ نیمه کاره رها می‌شد. به فکرم رسید بروم توی یکی از کوچه های خلوت آن حوالی. کوچه ای را نشان کردم. به آن نزدیک شدم. اما انگار همه از نیت من آگاه بودند! همزمان با گرفتن این تصمیم٬ تعدادی زیادی از اهالی محل٬ به سمت آن کوچه سرازیر شدند. خیال کردم از آن کوچه به طرف فرعی باریکتری بروم که در آن اثری از هیچ آدمی نباشد. از پشت سرم پسر نوجوانی صدایم زد. برگشتم. ۱۶-۱۵ ساله بود. اسمم را گفت. پرسیدم: «تو مرا از کجا می شناسی؟» گفت از دانشجویان سال پایینی است. دور شد. انگار می خواست بداند کجا می روم. من هم بی اعتنا از خودم اسمی درآوردم و الکی گفتم دنبال کوچه «عمو رجب» می گردم٬ به این خیال که چنین کوچه ای وجود ندارد و به این ترتیب می‌توانستم بدون مزاحمت پسرک به هر سمتی که دلم می‌خواست بروم. وارد فرعی باریکی که در نظر داشتم شدم. چیزی نگذشته بود که باز صدای پسرک آمد. می گفت که کوچه را پیدا کرده. برگشتم. پسرک خانه ای را نشانم داد. بالای دیوار نوشته بود «رجبعلی». خانه ی ویلایی بسیار مجللی بود. به ناچار باید وانمود می کردم که مقصدم همان جاست. منتظر ماندم.  پسر جوانی از خانه بیرون آمد. باید وانمود می کردم که او را می شناسم. با دوچرخه و با سرعت آمد. چند قدم جلوتر از من ایستاد. پشتش خالی بود و من باید سوار می شدم. هیجان زده شدم. انگار خوشحال بودم که تصادفا به آنجا کشانده شده ام. تیز پریدم پشت دوچرخه. راه افتاد. سرعتش بالا بود. وارد خیابان اصلی شد. در راه داشتیم صحبت می کردیم. انگار همان جمله ای را که در فیلم کامرون در یک دیالوگ آمده بود تکرار کرد. ترجمه دقیق همان جمله ای که می گفت: «فکر می کنی از آن آدم های پولدار رنج نکشیده ام.» عرض خیابان کمتر می شد. به خانه رسیدیم. یک اتفاق مهمی که در خواب هایم بسیار رایج است٬ چیزی است که من اسمش را می گذارم «امتداد شخصیت ها». یک کاراکتر در خوابم امتداد می یابد و نهایتا در شخصیت دیگری ادغام می شود. کسی که تا چند دقیقه پیش x بود٬ حالا می شود y. وقتی به خانه رسیدیم آن پسر جوان، ع. شده بود. بابا داشت روزنامه می خواند. خانه مان فرق داشت. شاید اصلا خانه ما نبود. یک شکل دیگر بود. نور لوستر خیلی زیاد بود. ع. روزنامه می خواند. انگار سقف چرخید. در همین جا بود که بیدار شدم.