خواب ۲۶۰

- در اتاق خوابم بودم. از بیرون سر و صدا می‌آمد. به طرف پنجره رفتم و پنجره را باز کردم. در لاین مخالف، مرد میانسالی وسط خیابان افتاده بود. از ناحیه شکم مجروح شده بود. پیراهنش خونی بود. دورش روی زمین هم خون ریخته بود. بیشتر به صحنه تصادف شباهت داشت ولی در خواب می دانستم که دعوا شده. تعدادی آدم دورش حلقه زده بودند و دو سه نفر بالای سرش جر و بحث می کردند. مرد مجروح هم گاهی در بحث ها شرکت می کرد. در حالت نیمه نشسته بود. پیراهنش آبی بود و موها و ریش جوگندمی داشت. درد داشت. با خودم فکر می کردم که چرا کسی اورژانس خبر نمی کند. موبایلم را که برداشتم فهمیدم یکی از اطرافیانش اورژانس خبر کرده. همه از دورش پراکنده شدند و او وسط خیابان تنها ماند. دراز کشیده بود. خیالم راحت شد که قرار است آمبولانس بیاید. کمی پایینتر دم ایستگاه اتوبوس گروهی منتظر اتوبوس بودند. حمید دباشی هم بین آنها بود. کم کم داشتم از دم پنجره می رفتم که از سمت چهارراه ماشین آتش نشانی را دیدم که پیچید توی خیابان. فهمیدم برای کمک به مرد مجروح آمده. ماندم تا لحظه کمک رسانی را تماشا کنم. ماشین آتش نشانی به آهستگی جلو می آمد. مرد میانسال همچنان وسط خیابان افتاده بود. ماشین آتش نشانی از ایستگاه عبور کرد، به مرد میانسال رسید، ولی از روی او رد شد و او را زیر چرخ هایش له کرد. راننده او را ندیده بود. حمید دباشی در این لحظه سرش را با اکراه برگرداند و جلوی چشمهایش را با دستش پوشاند. من هم بدجوری شوکه شده بودم. حالم خیلی بد شد. باورم نمی شد. ماشین آتش نشانی برای کمک آمده بود، ولی مرد میانسال را کشت. وگرنه او الان زنده بود. از اینکه او را ندیده بودند حالم حسابی آشفته بود.

- از بیرون صدای تق تق می آمد. رفتم دم پنجره. خیابان کاملاً خالی بود. در خواب می دانستم چه خبر است ولی الان یادم نمی آید. پنجره را باز کردم و سرم را به طرف غرب ساختمان چرخاندم. آن دورها بالای زمین بازی، سربازی ایستاده بود و بی هدف به اطراف تیراندازی می کرد. من را دید. سریع سرم را کردم تو و پنجره را بستم. هنوز ضامن پنجره را نبسته بودم که تیری که به سمت من شلیک کرده بود به طرف من رسید و درست مقابل پنجره ام منفجر شد. پنجره و چارچوب آن لرزیدند. اگر پنجره باز می بود سرم منفجر شده بود.

خواب ۲۴۴

 قرار بود از عمارت مجلل نیکلاس کیج در غیاب او نگهداری کنیم. ظاهراً به کشور دیگری سفر می کرد. [در خواب و حتی مدتی بعد از بیدار شدن به او با نام جان تراولتا رفرنس می دادم؛ شاید چون آن شب قبل از خواب به Face/Off فکر کرده بودم.] در ازای مراقبت از عمارت حقوق هم می گرفتیم. به محض ورود, شروع کردم به گشتن خانه. پیش خودم فکر می کردم که این خانه, برای ابرستاره ای چون کیج بیش از حد محقر, و اثاث آن بیش از اندازه ناچیز و ساده به نظر می رسد؛ اسباب و وسایل به زحمت خانه را پر می کردند. ته خانه یک صندلی ساده خاک گرفته قرار داشت. چیزی نگذشت که با شعف به بقیه اعلام کردم: «خانه اش تریلکس است!» [و منظورم سه طبقه بود, که در خواب اصطلاحی رایج به نظر می آمد.] طبقه دوم مجهزتر و تمیزتر و شلوغ تر بود. خواب در این دو طبقه می چرخید. دوست داشتم آسانسور هم می داشت... انگار میل نداشتم از راه پله مارپیچی اش استفاده کنم. احتمالا از آن می ترسیدم. باریک و تاریک و خراب خروب بود. میله های فلزی سفیدرنگی داشت و داخل خود خانه بود. به زودی آسانسور را هم پیدا کردم. درب آن به داخل خانه باز می شد. پیشرفته ترین قسمت خانه همین آسانسور شیک و مجهز آن بود. دکمه‌های عجیب و غریبی داشت. یکی از گزینه‌هایش سفر به آینده بود که بعدتر فهمیدم صرفا حوادث چند ثانیه بعد را معلوم می کند. باید به طبقات بالاتر و به خصوص پشت بام می‌رفتم و کشفشان می کردم. کیج به خانه برگشت. پیش خودم فکر کردم حتما آمده به اوضاع سرکشی کند ببیند به چیزی دست زده ایم یا نه. می ترسیدم بابت استفاده از اینترنت (و/یا شاید هم آسانسور) مؤاخذه ام کند. همه چیز سر جای خودش بود. ظاهرا آمده بود نحوه استفاده از وای فای (یا چیزی شبیه به آن) را برایم توضیح دهد. به او گفتم که لپتاپم وایرلس, و مجهز به بلوتوث است! گفت: «همون دیگه!» و رفت. همچنان به تصور اولیه ام مبنی بر انگیزه اصلی مراجعت کیج به خانه پایبند بودم و آن را با بقیه هم در میان گذاشتم.

فرد ناشناسی با آسانسور آمده بود بالا. در اینجا شکل آسانسور جور دیگری بود. میله ای بود, شبیه به نرده های راه پله. مرد ناشناس در پشت میله ها ایستاده بود و در حالی که تق تق به میله ها (یا شیشه) می زد, صاحبخانه را صدا می کرد. بور بود و دُم اسبی بلوندش را با کش بسته بود. خوشبختانه رویش آن ور بود و من را که این ور ایستاده بودم نمی دید. کمی ترسیده بودم. چفت و بستی در کار نبود و می توانست راحت بیاید تو؛ و در اینجا همان حس رایج در خیلی از خوابهایم: بی دفاعی در برابر خطری قریب الوقوع. آمدم بغل دیوار آسانسور, جایی که من را نمی دیدید قایم شدم. آیا می دانست که صاحبخانه اینجا نیست؟ یا با خود ما کار دارد؟ انگار بالاخره قانع شدم/شدیم که جای ترس ندارد و در این هنگام مرد ناشناس خودش وارد شد. کارمان داشت انگار. خطر رفع شده بود. درب آسانسور باز مانده بود؛ پشت سرش, و به فاصله چند ثانیه, دو داف سیاه پوش چشم و ابرو مشکی با آرایش غلیظ و مانتوهای نسبتا تنگ وارد خانه شدند و به سمت مبل های فرحی رفتند. پیش خودم گفتم کی شماها را راه داد تو؟ انگار بابا روزنامه می خواند. کف خانه در اینجا فرش بود. لوسترها روشن بودند.

بعدتر با آن مرد در اتوبوس بودم. البته قیافه, لباس ها و ظاهرش عوض شده بود, اما در خواب همان مرد قبلی بود. انگار او را می شناختم. [در خواب و بلافاصله بعد از بیدار شدن حدس می زدم چه کسی بوده, اما الان در ذهنم نیست.] شب بود؛ احتمالا همان شب. درباره خانه و چیزهای دیگر حرف می زدیم. جایمان انگار عوض شد. حالا او کنار پنجره و من در سمت دیگر نشسته بودم. سرم را آهسته جلو بردم و او را بوسیدم. نگران بودم که لبم را تف مالی کند. خوشبختانه خشک و تمیز بود, ولی لب پایینم را گاز می گرفت و من این را دوست نداشتم. عقب کشیدم و تذکر دادم. لبخند زد و پذیرفت. کلا همه اش لبخند می زد و لبخندش حس خوبی داشت. دوباره شروع کردیم و این بار همانطور بود که می خواستم. رسیدیم به جای روشنی, اتوبوس ایستاد. فروشگاه بزرگی بود انگار. شاید مبل فروشی, یا لوستر فروشی؛ نور سفید پرحجمی روشنش می کرد. پیشنهاد داد که آنجا پیاده شویم تا راحت تر باشیم. [شاید آنجا کاری هم داشتیم.] من پیشنهاد دادم که برای راحتی مان او آنجا پیاده شود و من ایستگاه بعدی که چند کوچه پایین تر بود پیاده شوم و به او بپیوندم!! پیاده شد. او را از پشت پنجره دیدم که جلو آن مغازه ایستاده بود. تقریبا مکان پررفت و آمدی بود. اتوبوس حرکت کرد. چند کوچه پایین تر دم همان کوچه تاریکی که قرار بود پیاده شوم, چیزی شد که نشد پیاده شوم. انگار احساس کردم که او می دانسته که من نخواهم توانست اینجا پیاده شوم.

[به نظر می رسد این قسمت متاخرترین سکانس خوابم بوده باشد ولی یادم نیست چطور به اینجا برگشتم.] در عمارت نیکلاس کیج, طبقه مجهز: از گزینه آینده استفاده کردم. همخانه ای ام و بچه مان در فضا شناور شدند. بچه مان میمون شد. معنایش این بود که ظرف چند ثانیه آینده بچه هایمان میمون می شوند. بهتم زده بود. چرا باید میمون می شدند؟ به هر حال خیالم راحت بود که این صرفا نمایش آینده است و وقتی به حالت اولیه بازگردیم جلو این اتفاق را می گیرم. برگشتیم اما بچه (ها)یمان میمون باقی ماند(ند). چند بار دیگر هم امتحان کردیم. همخانه ام همچنان تلاش می کرد اوضاع را مرتب کند اما اتفاقی افتاد که من بلافاصله فهمیدم پشت این دکمه معنایی هست: ما نباید از میمون شدن بچه ها جلوگیری کنیم, در واقع بچه ها سر جایشان بودند و میمون ها چیزی جدای از بچه ها بودند و ما باید سعی می کردیم خود بچه ها را پیدا کنیم!! فهماندن این مطلب به همخانه ای دشوار بود.

خواب ۲۲۵

 فردی {که الان یادم نیست چه کسی بود} در حیاط خلوت ایستاده بود. در سه طرف او سه اتاق بود که از داخل به هم راه داشتند. من در اتاق وسطی بودم. او سعی داشت به زور وارد شود. در ِ اتاق وسطی را قفل کردم. او از در سمت چپ وارد شد٬ و از آنجا به اتاق وسطی. فکر اینجایش را نکرده بودم. برخلاف تصورم هیچ آسیبی به من نرساند.

خواب ۹۱

مرد مسنی تعقیبم می کرد. قصد کشتنم را داشت. در لا به لای جمعیت می دیدمش. او دنبال فرصتی بود که تنها گیرم بیاورد. من مدام سعی می کردم خودم را در شلوغی گم کنم تا دستش به من نرسد. چاقو در دست داشت. سبیل جوگندمی.

خواب ۲۱

 

سرایدارمان بود. در واقعیت سرایدار ساختمان ما این نیست. پسر جوان چاق و کوتاهی بود. خوش چهره بود. لبخد گنگ و مرموزی داشت. دنبالم افتاده بود. هوا تاریک روشن بود. ترسیده بودم. تا برمی گشتم٬ می ایستاد. نمی دانستم می خواهد چه کار کند. وانمود می کرد که راهش را می رود. گیج شده بودم. به طرفم خیز برداشت. در نهایت اطمینان یافتم که می خواهد اذیتم کند.