خواب 261

- چند شب پیش: از سه تا دانشگاه کانادا پذیرش گرفته بودم و باید ظرف سه هفته می‌رفتم. استاد عینکیِ مومشکی منتظر جوابم بود.


- یک مهمانی بود. فضای تاریک، شبیه کاباره، رستوران یا کافۀ دنج، زیرزمین‌مانند، پرده‌های قرمز. بچۀ عینکی. د‌و سه تا بچۀ مهربان ملوس بودند که خیلی من را دوست داشتند و هی می‌آمدند پیشم با من حرف می‌زدند. (برایم یادآور بچه‌های داییِ ف. بودند.) یکی از خاله‌ها هم آنجا بود. می‌رقصیدیم. انگار خوب می‌رقصیدم.



نظرات 1 + ارسال نظر
ناشناس دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 09:57 ب.ظ

دوباره اومدی
من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد