خواب ۲۴۲

   - من و س. ته راهرو دانشکده روی زمین نشسته بودیم. الف و دوست الف هم به جمع دونفره ما پیوستند. حواس همه به س. بود و این ناراحتم می‌کرد. کمی قبل‌تر با م. صحبت می کردیم. از او درباره تجربه‌اش در امریکا می‌پرسیدیم. اینکه آیا با کلاس و جزوه‌های انگلیسی مشکلی داشته یا نه؛ اما انگار چیز زیادی برای گفتن نداشت. شاید هم داشت طفره می‌رفت.


- من و ر. سر کلاس دکتر واو!!! روی زمین نشسته بودیم. بچه‌ها لهجه دکتر واو را مسخره می‌کردند. داشت یک برساخت جنسیتی را می‌شکافت؛ چیزی بود که قبلا خودم هم به آن فکر کرده بودم. از گچ قرمز و سبز استفاده می‌کرد. حسابی جذب شده بودم که ر. در گوشم گفت: "این ک.س. شعرها چیه این می گه؟" از کلاس خارج شدیم. ر. سرحال نبود. فکر کردم حتما هوم‌سیک شده. گفت باید با من حرف بزند.

خواب ۲۰۱

- همراه با ز. به اتاق م.ر رفتیم و اعتراض کردیم.

- در گوشم گفت که فوق العاده ام.

- از مسافرت برگشته بودیم و من در اتاق خوابم بودم. دو دفتر نقاشی قدیمی ام را پیدا کردم. با وجود اینکه نقاشی‌ها مال خیلی وقت پیش بودند٬ تاریخ زیر همه ی آن ها ۸۹ بود. پاک گیج بودم.


خواب ۱۹۱

- از بچه ای که سرپناهی نداشت مراقبت می کردم. انگار خودم هم جایی نداشتم بروم. وسط بلوار زیر درخت ها لانه کردیم. کودک٬ سیاه و کثیف بود. می خواستم برایش غذا پیدا کنم.

- به دانشکده سری زدم. انگار با یکی از مسئولین کاری داشتم. اکثر مسئولین رفته بودند٬ و تقریبا همه جا تاریک بود.

خواب ۱۶۱

- برای مامان و بابا سالاد پرملاتی درست می کردم.

- مقاله ای نوشتم و دادمش برای چاپ درنشریه دانشکده. بچه های انجمن اسلامی برگه مخصوصی به من دادند که نوشته را در آن پاک نویس کنم. قبل از چاپ س.ا آن را خواند تا ایراداتش را به من بگوید.

خواب ۱۱۷

بچه ها برایم سوپ با نان فانتزی آورده بودند. دم در سلف دانشکده بودیم. خوشحال شدم. ناگهان یکی نانم را دزدید. جا خوردم. به گمانم مهسا بود.

خواب ۱۰۳

با یکی از بچه ها به اتاق یک استاد افغانی رفتیم. با فردی صحبت می کرد. ما را به داخل اتاق دعوت کرد. نشستم. فردی که در اتاق بود٬ میل داشت تحقیق من را بخواند. او هم یک زن افغانی بود.

خواب ۹۴

وسط حیاط دانشکده خودم را به غش زدم. ۳-۴ نفر آمدند دورم. ج. من را به اتاق اسناد لانه جاسوسی برد. شکوری آنجا مشغول آزمایش بود.

خواب ۷۱

- خیابان ها ناآرام بودند. شب بود. سربازان خیابان ها را قرق کرده بودند. به ساختمانی پناه بردم که طبقه بالایی آن بچه‌ها بودند. بر سر برون رفت از آن وضعیت بحث می کردیم. اختلافی پیش آمد. به او فهماندم که حال روحی مساعدی ندارم. پنجره رو به خیابان باز می شد. پنجره را باز کردم. پیرزنی از عرض خیابان از مقابل ماشین های پشت چراغ قرمز عبور می کرد. من نگران بودم مبادا تیر بخورد. تنها بود. 

- سالن بزرگ تاریکی بود٬ به گمانم در دانشکده . بچه ها بودند. پخش فیلم داشتیم انگار.

خواب ۶۵

 در همکف دانشکده جشنی بود انگار. بچه ها بودند.

خواب ۶۳

گوشه محوطه نشستم. پسری آمد کمی آنطرف تر درست مثل من نشست: زانو در بغل گرفته. شبیه ساقی فیلمم بود. اما در خواب نمی شناختمش. با هم دوست شدیم.

پشت پنجره اتاقم بودم. داشتم از بوستان روبروی ساختمان فیلم می گرفتم. ظاهرا از چیزی فیلم می گرفتم که نباید فیلم می گرفتم. ساسان فهمید. بابا بدو بدو به اتاقم آمد. گفت باید دوربینم را جمع کنم. آقا ساسان فهمیده بود و می خواست بیاید بالا سر و گوشی آب بدهد. دوربین را با هندز فری ام که به آن وصل بود٬ گذاشتم توی کمد سقفی اتاقم. پنجره را بستم و پرده را برای رد گم کنی کشیدم. رفتم توی تختم (که در خواب در مکان دیگری در اتاقم قرار داشت) ملحفه را روی خودم کشیدم و خودم را به خواب زدم. ساسان وارد اتاقم شد. همراه دیگری هم با او بود. انگار ساسان باورش شد که همه چیز طبیعی است. داشت با بابا حرف می زد.

م. و س. آمده بودند. انگار دوست جدیدم را می شناختند. (و اصلا انگار کمی بعدتر این دوستم همان مینا شد!) وقتی می خواستند برگردند مینا پیشنهاد داد که همراهی شان کنم تا بیشتر با هم باشیم. حاضر شدم و رفتیم.

سر کلاس بودیم. پ. حرفهای آخرش را می زد. از ادبیات زنان می گفت. امتحان می دادیم. سوالاتش کاملا کلی بود. بچه ها پاسخ می دادند. من بچه ها را نگاه می کردم. زنی داشت سوال ها را روشن سازی می کرد انگار. یک استاد بود ولی نمی دانم که بود. مانتواش را درآورد و دوباره به تن کرد. بازوانش لخت بود. انگار چیزی توی لباسش اذیتش می کرد. مدام به یقه مانتو و دنباله روسری اش ور می رفت. انگار دوست جدیدم هم سر کلاس بود. از کلاس بیرون آمدیم. من از بچه ها منبع امتحان نظام خویشاوندی را می پرسیدم. یکی از بچه ها گفت که باید بروم از «دفتر منابع» (!؟) آن را بردارم. در همان لحظه به پشت سرم نگاه کردم و دیدم نایبی از اتاق «دفتر منابع» (!؟) بیرون آمد. مثل فنر پرید. درست مثل فنر٬ از این سوی راه پله پرید به آن سوی راه پله. من به بچه ها گفتم این همیشه مثل فنر می پرد!

خواب ۶۰

با سامان به دانشگاه می رفتم. در پیاده رو بودیم. رسیدیم. دانشکده را با خاک یکسان کرده بودند. عکس العمل شدیدی نشان دادم. فکر می کردم که در نهایت هم به هدفشان رسیدند. هدفشان دانشکده ی ما بود.

تصویر مبهمی از خوابگاه دختران داشتم. انگار کسی طوری‌اش شده بود.

خواب ۵۶

 - امروز عصر: یکی از بچه‌های دانشکده مرده بود. راهرو اتاق اساتید را می رفتم و برمی گشتم. پ. چیزهایی می گفت.

- چند روز پیش: پشت در پارکینگ بودم. ماشین ناخودآگاه عقب می رفت. هوا گرفته بود.