خواب ۱۸۷

- به اتفاق چند تا از هم مدرسه ای ها در زندان بودیم. بعد از 6 روز همگی آزاد شدیم. وسایلمان را پس می دادند. کفش های من نبود. وقتی برای پیدا کردن کفش ها به زندان مراجعت کردم، دیدم دارند همه جا را می شویند. قرار بود که آن شعبه تعطیل شود. موضوع را به خدمه گفتم. مخزن "گمشده ها" را نشانم دادند. گشتم. چند جفت کفش آنجا بود، اما مال من، نه.

- مسافرکشی می کردم. فرمان، سمت راست ماشین بود. پسر جوانی را سوار کردم. عقب نشست. از آینه مدام دید می زدم. لبخندی به لب داشت. بد رانندگی می کردم، مسیر را دیر عوض می کردم و ناچار می شدم دنده عقب بروم. دست آخر به بیراهه رفتم.

خواب ۱۸۴

- در هواپیما بودم. تعدادی از سرنشینان هواپیما مشکوک به نظر می رسیدند. انگار دست به یکی کرده بودند تا به من آسیب برسانند. به هم علامت می دادند. مدام جاهایشان را عوض می کردند. ترسیده بودم. یک قیچی در دست داشتم. به هر کسی که به من نزدیک می شد٬ با قیچی حمله می بردم؛ اما آنها آسیب ناپذیر به نظر می رسیدند. پیاده شدیم. هوا تاریک بود. تعدادی از افراد مظنون چادر سرشان کرده بودند.

- شب بود. در خیابان رانندگی می کردم. در لاین مخالف من٬ ماشینی درست از کنارم عبور کرد؛ سرنشینان ماشین٬ پسران جوانی بودند که به موسیقی٬ با صدای بلند گوش می کردند. کمی جلوتر یک ماشین پلیس ایستاده بود. انگار پلیس من را دید. متوقفم کردند. مرد پلیس از یک خانم خواست که به من رسیدگی کند. زن چادری سروقتم آمد و به من دست بند زد. مدارکم را سوراخ کردند. فکر می کردم که چرا به خاطر رقصیدن باید دستگیر می شدم؛ مگر مدارک کافی نبود؟ در همان حین٬ انگار که متوجه شده باشند کاری نکرده ام٬ دستبند را از دستم باز کردند. مرد پلیس گفت: «خیابان جای رقصیدن نیست». راهی ماشین شدم.


- خانه ی آقاجون بودیم. دایی م. گم شده بود. فردی با ظاهری شبیه به دایی م. وارد خانه شد. شاید هم خود دایی م. بود؛ رفتارش اما عوض شده بود. همه می ترسیدیم. خودش را با اسم دیگری به ما معرفی کرد. انگار کسی را کشته بود.

خواب ۱۴۶

- ترمز نبریده بود٬ استرسی هم در کار نبود. با اینحال هرچه می کردم٬ نمی توانستم سرعت ماشین را کم کنم. به چراغ راهنما با سرعت نزدیک می شدم. پیچیدم سمت چپ٬ در نیمه ی پایینی پونک باختری.

- با انگشتان دست٬ گرد و خاک کمد دیواری چوبی را پاک می کردم.

خواب ۱۳۹

- مردی با پسر بچه اش در فروشگاه. فضا نیمه تاریک بود.

- ع. و م. با شکل نگارش من مخالف بودند.

- دوره رانندگی

خواب ۱۱۱

- روسری زرد رنگی به سر داشتم. از آن خوشم نمی آمد. در کمدم، دنبال روسری دیگری می گشتم.

- رانندگی می کردم. کل شفق را دور می زدم و بر می گشتم. موقع شروع به حرکت٬ ماشین خود به خود عقب رفت و به سپر جلویی ماشین پشتی برخورد کرد. فرد دیگری جهت راهنمایی من٬ پشت فرمان نشست. او هم انگار مشکل داشت. ماشین ها مدام توی جوب می افتادند.

- با ح. و یک نفر دیگر نشسته بودیم و کاری انجام می دادیم. گروه بندی شده بودیم. ظاهرا ر. گروهی پیدا نکرده بود. به طرف ما آمد و گفت که می خواهد با ما کار کند. نشست و گرم کار شد. ح. سرش به کار خودش بود.

خواب ۸۷

رنویی را می راندم. شرایط حساسی بود. دختری/زنی در صندلی جلو نشسته بود. رانندگی بلد نبود. ماشین یکی از بچه ها بود. داشت برای خودش بی راننده می رفت. سریع در را باز کردم و ترمز دستی را کشیدم. پشت فرمان نشستم. ماشین خوش دستی بود. دیگر با کلاچ و ترمز مشکلی نداشتم. وارد خیابان اصلی می شدم.

خواب ۷۰

- با ر. به تدریج قطع رابطه کردم. باهم قهر بودیم. ر. تبدیل به شقایق شد. با شقایق در یک تاکسی نشسته بودیم. با راننده راجع به موضوعی بحث می کردیم. راجع به «آرزو کردن» از منظر انسان شناختی. او انگار می گفت در کشورهای جهان سومی مردم آرزو نمی کنند! من و شقایق قهر بودیم.

- لا به لای ماشینهای دیگر، ماشین را به خوبی می راندم.

خواب ۶۹

 باید با ماشین بابا از آنجا دور می شدیم. صدف پرید پشت فرمان. خوب نمی راند. دیر ترمز گرفت و جلوی ماشین رفت توی دیوار. عصبانی شدم و دعوایش کردم. بعد باید خودم به تنهایی برمی گشتم. از بابا آدرس می گرفتم. بابا مایل نبود من پشت فرمان بنشینم.

خواب ۵۶

 - امروز عصر: یکی از بچه‌های دانشکده مرده بود. راهرو اتاق اساتید را می رفتم و برمی گشتم. پ. چیزهایی می گفت.

- چند روز پیش: پشت در پارکینگ بودم. ماشین ناخودآگاه عقب می رفت. هوا گرفته بود.

خواب ۵۲

- حین رانندگی تصادف کوچکی داشتم.

- رومن پولانسکی هی می‌آمد و می‌رفت. فیلم جدیدش را در imdb بررسی می کردم.

- شلوارک سیاه و سفیدم را در خواب دیدم.

خواب ۴۹

- ب. سر پیچ پل گیشا زیر پل عابر ایستاده بود. من ماشین را می راندم. 

- در تراسی بودم. پارچه ای پهن کرده بودم. روی آن کتابهایم را ریخته بودم تا بخوانم. سر این پارچه با مامان بحثم شده بود. مامان دعوایم می کرد.

خواب ۴۸

- سوار ماشین بودم. رنو بود به نظرم. ترمز که می کردم کامل از حرکت نمی ایستاد. ماشین م. و ع. جلوام بود. داشتم پارک می کردم. برخورد بی خسارتی با سپر عقبشان که در خوابم از جنس چرم بود٬ داشتم. 

- ماشین یکی از همسایه ها را دزدیدم. توی کوچه گذاشتم. داخل ماشین وسایل زیادی بود. برگرداندم گذاشتم سر جایش.

خواب ۴۴

باز هم رانندگی. با م. بودم. مدام سوتی می دادم. از جای دیگری می آمدیم. کنار پل عابر سر مدیریت توقفی کردم تا اوضاع را روبه راه کنم. آخر صندلی مدام لق می زد. پشتی نداشت و من به جایی بند نبودم. گاهی ترمز دستی را یادم می رفت بخوابانم. گاهی یکهو شتاب می گرفتم. دنده ۵ رفتم و نزدیک ۱۵۰ تا سرعت. پریود بودم و مانتو ام خونی بود. جای کلاچ و ترمزش جا به جا بود. ادکلنی در دست داشتم که یا از ح. و یا از فرد دیگری هدیه گرفته بودم.

خواب ۳۷

- شاگردانم امتحان پایانی شان را می دادند. به جز من فرد دیگری هم به عنوان مراقب سر کلاس حضور داشت. همه تمام کرده بودند٬ به جز یکی شان که از قضا خیلی هم بدقلق بود. چیزی بلد نبود و مدام تقلب می کرد. من از او خواستم هر چه را نمی دادند به جای تقلب کردن از خودم بپرسد تا راهنمایی اش کنم. رفتم بالای سرش. برگه اش سفید بود. سوالاتی را که اطمینان داشتم جوابشان را می داند نشانش دادم. راهنمایی اش کردم. جواب ها را نوشت. انگار دیگر مراقب سر کلاس نبود.

- سری به چیستار زدم. عکس های همایش دیروز را منتشر کرده بودند. من هم در عکس ها بودم. 

- در پیچ و خم کوچه باغهای باران زده ناشناخته ای بودم. ماشین را می راندم. ولی اصلا شمایل ماشین در خوابم واقعی نبود. فقط فرمان بود و دنده٬ هیچ چیز دیگری نبود. در خانه ای بودم. مامان و بابا هم بودند. انگار حال بابا زیاد خوب نبود. ماشین را می راندم. به موقع دنده عوض می کردم. بیشتر از دنده ۳ نرفتم انگار. 

- به من آلت مردی داده شده بود. انگار به من گفتند تو از حالا به بعد مردی. آلتی زشت و چروکیده و بدرنگ٬ به طرز چندش آوری از بدنم آویزان بود و من به آن نگاه می کردم.

خواب ۱۹

باز هم رانندگی. با بیگی بحثم می شود. آخر انگار حرف از به تاخیر افتادن آزمون شهری ام می زند. انگار می گوید باید شنبه بروم. مچ دستش را می گیرم و با حالتی حق به جانب یاد آوری می کنم که چطور همین حالاش هم دیر است و اینکه قبلا هم امتحانم را یکبار به تعویق انداخته و از دوشنبه به چهارشنبه منتقل کرده بود. دیگر جایی برای تعویق نبود. او هم انگار نرم شد.

 با ماشین بابا توی شلوغی جهت تمرین٬ رانندگی می کردم. کنترلش از دستم در رفته بود. ترمز گرفتن در آن شرایط برایم سخت بود. فکر می کردم بابا هم که کنارم نشسته خودش زیر پایش ترمز دارد و می تواند کنترلم کند اما باز یادم می افتاد که این ماشین آموزشگاه نیست.

توی آموزشگاه پرسه می زدم. منتظر بودم انگار. کارهایم را ردیف می کردم. یک حیاط پشتی بود. مشابه ته حیاط خانه آقاجون بود. اصلا خودش بود. شلنگ را برداشتم تا به همه گیاهان آب بدهم و در میان زمین و دیوار و خاک پای گیاهان و ساق و برگشان نقطه ی خشکی باقی نگذارم! با این هدف آب را باز کردم و به اطراف قرار پاشیدن آن گرفتم. فشارش را بیشتر کردم و سرعتم بالا رفت. گوشه حیاط دقت کردم و دیدم روی زمین سوسکی هست. داشتم فکر می کردم زنده است یا مرده که انگار همین فکر سوسک را قلقلک داد و شروع به حرکت کرد. هر چه می خواستم با من تماسی نداشته باشد برعکس به من نزدیکتر می شد. ناخودآگاه انگشتم در کنارش قرار گرفت و شاخک ها و کمی از دست و پایش با انگشتانم برخورد کردند. 

توی آموزشگاه پرسه می زدم. گوشه ای کز کردم و میز عسلی کوچکی را به بغل گرفتم. یکی از بچه ها من را دید و انگار نگرانم شد. فکر کرد چیزی ام شده. او به طرف بیگی رفت. بیگی که انگار  عزم رفتن داشت از پشت پیشخوانش بیرون آمد. او را به بغل گرفت. انگار می خواستند با هم تانگو بروند. بعد به طرف من آمد. او هم فکر کرد چیزی ام شده. انگار رفتم.