خواب ۲۱۶

شیما نماز می‌خواند. او را با خودم به جایی بردم. در راه با هم بحث می‌کردیم.

خواب ۱۴۴

- با ن. قراری داشتم. انگار نه می شد با ماشین آن ها رفت٬ و نه با ماشین ما. من میل داشتم که پشت فرمان بنشینم. شخص دیگری هم با ن. بود انگار.

- خانه ی آقاجون بودیم. باز هم بحث شد. من برای خاتمه دادن به بحث٬ حرف هایی را که قبلا به س. خانم گفته بودم٬ تکرار کردم. همه ساکت شدند.

- انگار یک مهمانی بود. پسرعمه ی بابا. میز٬ غلات٬ م. و ه.

خواب ۱۱۳

با ح. به تماشای فیلم مستند کوتاهی نشسته بودیم. بچه های دیگری هم بودند. با اطرافیان بر سر موضوعی٬ درگیری لفظی پیدا کردم. من ته سالن نشسته بودم. ر. هم آمد. اسم کسی را از او پرسیدیم. درست جواب نداد. با او هم درگیر شدم. پس از پایان فیلم تقریبا با همه درگیر شده بودم. تخت دو نفره ای آنجا بود. انگار بر سر آن هم درگیری پیش آمد. مدام آرزو می کردم که تمام اینها خواب باشد. دور اتاق راه می رفتم. همه چیز واقعی به نظر می رسید. دیگر اطمینان یافتم که خواب نمی بینم. داشتم جلو جمع با خودم حرف می زدم. صدف زیر لب چیزی گفت. به او نگاه کردم. گفت: «معلوم نیست باز هم داری چرت و پرت می گویی یا زیر لب انگلیسی حرف می زنی.»

حمام رفتم. در خانه ی دیگری بودیم. مامان من را لخت دید و خندید.

خواب ۱۰۰

عرفان و مریم در مورد یک سری کلمات فرانسوی صحبت می کردند. انگار در مورد فرق بین کلمه ی ultra  و چند کلمه مشابهش صحبت می کردیم. من نظرم را که درستتر و کاملتر از مال آنها بود گفتم، ولی انگار آنها نمی شنیدند. دورادور زیر نظرشان داشتم. عرفان چیزی گفت که فهمیدم فرانسوی اش بهتر است از آنچه فکر می کردم. مریم هم نظری داد اما حتم داشتم او کوچکترین ایده ای در مورد موضوع مورد بحث ندارد.

خواب ۷۰

- با ر. به تدریج قطع رابطه کردم. باهم قهر بودیم. ر. تبدیل به شقایق شد. با شقایق در یک تاکسی نشسته بودیم. با راننده راجع به موضوعی بحث می کردیم. راجع به «آرزو کردن» از منظر انسان شناختی. او انگار می گفت در کشورهای جهان سومی مردم آرزو نمی کنند! من و شقایق قهر بودیم.

- لا به لای ماشینهای دیگر، ماشین را به خوبی می راندم.

خواب ۴۹

- ب. سر پیچ پل گیشا زیر پل عابر ایستاده بود. من ماشین را می راندم. 

- در تراسی بودم. پارچه ای پهن کرده بودم. روی آن کتابهایم را ریخته بودم تا بخوانم. سر این پارچه با مامان بحثم شده بود. مامان دعوایم می کرد.

خواب ۱۹

باز هم رانندگی. با بیگی بحثم می شود. آخر انگار حرف از به تاخیر افتادن آزمون شهری ام می زند. انگار می گوید باید شنبه بروم. مچ دستش را می گیرم و با حالتی حق به جانب یاد آوری می کنم که چطور همین حالاش هم دیر است و اینکه قبلا هم امتحانم را یکبار به تعویق انداخته و از دوشنبه به چهارشنبه منتقل کرده بود. دیگر جایی برای تعویق نبود. او هم انگار نرم شد.

 با ماشین بابا توی شلوغی جهت تمرین٬ رانندگی می کردم. کنترلش از دستم در رفته بود. ترمز گرفتن در آن شرایط برایم سخت بود. فکر می کردم بابا هم که کنارم نشسته خودش زیر پایش ترمز دارد و می تواند کنترلم کند اما باز یادم می افتاد که این ماشین آموزشگاه نیست.

توی آموزشگاه پرسه می زدم. منتظر بودم انگار. کارهایم را ردیف می کردم. یک حیاط پشتی بود. مشابه ته حیاط خانه آقاجون بود. اصلا خودش بود. شلنگ را برداشتم تا به همه گیاهان آب بدهم و در میان زمین و دیوار و خاک پای گیاهان و ساق و برگشان نقطه ی خشکی باقی نگذارم! با این هدف آب را باز کردم و به اطراف قرار پاشیدن آن گرفتم. فشارش را بیشتر کردم و سرعتم بالا رفت. گوشه حیاط دقت کردم و دیدم روی زمین سوسکی هست. داشتم فکر می کردم زنده است یا مرده که انگار همین فکر سوسک را قلقلک داد و شروع به حرکت کرد. هر چه می خواستم با من تماسی نداشته باشد برعکس به من نزدیکتر می شد. ناخودآگاه انگشتم در کنارش قرار گرفت و شاخک ها و کمی از دست و پایش با انگشتانم برخورد کردند. 

توی آموزشگاه پرسه می زدم. گوشه ای کز کردم و میز عسلی کوچکی را به بغل گرفتم. یکی از بچه ها من را دید و انگار نگرانم شد. فکر کرد چیزی ام شده. او به طرف بیگی رفت. بیگی که انگار  عزم رفتن داشت از پشت پیشخوانش بیرون آمد. او را به بغل گرفت. انگار می خواستند با هم تانگو بروند. بعد به طرف من آمد. او هم فکر کرد چیزی ام شده. انگار رفتم.