شیما نماز میخواند. او را با خودم به جایی بردم. در راه با هم بحث میکردیم.
مردی بر پشت بام ساختمان رو به رویی بود. از بام ساختمان های بغلی آمده بود. رفت چند ساختمان جلوتر و آنجا سجده کرد. دیوانه بود انگار. در خواب برایم آشنا و طبیعی بود. انگار این اتفاق قبلا هم می افتاده.