خواب ۱۰۹

 بابا نگران بود که کسی پشت بام ایستاده و از پنجره ی خانه مان٬ ما را زیر نظر دارد. پشت پنجره رفتم٬ مردی عینکی بود. تبدیل به گربه شد. او حرف از چند دهه می زد٬ در حالی که چند ساعت بیشتر نگذشته بود.

خواب ۷۹

مردی بر پشت بام ساختمان رو به رویی بود. از بام ساختمان های بغلی آمده بود. رفت چند ساختمان جلوتر و آنجا سجده کرد. دیوانه بود انگار. در خواب برایم آشنا و طبیعی بود. انگار این اتفاق قبلا هم می افتاده.

خواب ۲۱

 

سرایدارمان بود. در واقعیت سرایدار ساختمان ما این نیست. پسر جوان چاق و کوتاهی بود. خوش چهره بود. لبخد گنگ و مرموزی داشت. دنبالم افتاده بود. هوا تاریک روشن بود. ترسیده بودم. تا برمی گشتم٬ می ایستاد. نمی دانستم می خواهد چه کار کند. وانمود می کرد که راهش را می رود. گیج شده بودم. به طرفم خیز برداشت. در نهایت اطمینان یافتم که می خواهد اذیتم کند.