خواب ۲۳۱

من، ع. و بابا بحث می‌کردیم. سرانجام بابا حق را به ع. داد: البته به نقل از حضرت علی هم حدیثی هست که توحید تا آنجا خوب است که دست و پا گیر نباشد.

قرار بود ز. شب را پیش ما بماند. انتظار می‌رفت الگوی خوبی برای او باشم، دارو خوردم و خوابم برد. صبح روز بعد نه از قوطی داروهایم خبری بود و نه از ز.

خواب ۲۳۰

شب بود. انگار همه فک و فامیل در خانه ما بودند. داخل خانه شلوغ بود و من باید لب بالکن می‌نشستم و ناخن‌های پایم را می‌گرفتم. نمی‌توانستم داخل خانه این کار را بکنم. باید حتما به بالکن می‌رفتم. وضعیت دشواری داشتم؛ چمباتمه زده بودم روی لبه بالکن و به سختی ناخن می گرفتم. باید مراقب می‌بودم که ناخن‌ها توی بالکن نریزند. ناخن‌ها را پایین می‌ریختم٬ و به داخل خانه برمی‌گشتم. این کار چند بار تکرار شد. بازگشت از روی لبه دیوار بالکن کار نفس‌گیری بود٬ به خصوص این که بابا در حال ساییدن دیواره بالکن بود٬ و هر بار که برمی‌گشتم این دیواره باریک‌تر از قبل شده بود. دفعه آخر که برگشتم دیوار کاملا نازک شده بود٬ هر لحظه ممکن بود فرو بریزد. دو نفر از پنجره به بیرون خم شده بودند و من را می‌پاییدند. مطمئن بودم که این بار خواهم افتاد. در اوج وحشت  از ارتفاع و تلاش برای نجات٬ در جای نامشخصی از ذهنم به این فکر می‌کردم که  چندان هم جای نگرانی نیست؛ فوقش می‌افتم٬ تمام می‌شود٬ می‌رود.

خواب ۱۳۸

 بابا هدیه تولد را پیدا کرد.

خواب ۱۰۹

 بابا نگران بود که کسی پشت بام ایستاده و از پنجره ی خانه مان٬ ما را زیر نظر دارد. پشت پنجره رفتم٬ مردی عینکی بود. تبدیل به گربه شد. او حرف از چند دهه می زد٬ در حالی که چند ساعت بیشتر نگذشته بود.

خواب ۱۰۶

- عمه از مسافرت برگشته بود. با دوست من بدرفتاری کردند.

- شایعه ی مرگ بابا. قدم می زدم و سعی می کردم خیال کنم که خواب می بینم. به شدت واقعی به نظر می رسید. مستأصل بودم و گریه می کردم.

- قرار شد به آقای فرجاد پول قرض دهم. ریحانه هم هنوز پولش را نداده بود.

خواب ۱۰۵

- بابا در اداره پست. اصرار برای خرید تمبر.

- سایت به روز شده بود٬ اما مطلب من در آن نبود.

- قرار بود بابت پناه دادن به یک فعال سیاسی ترور شوم. انگار گلوله ای به پای یک مخالف سیاسی زده بودم٬ امجد می خواست مرا قصاص کند. با او صحبت کردم. قضیه منتفی شد. اما افراد دیگری تعقیبم می کردند.

خواب ۱۰۱

- مقاله‌ای نوشته بودم. به ف. تحویل دادم. پس از آنکه مقاله را  خواند٬ به من برگرداند. زیرش نوشته بود: شما در مرحله نخست فلان دوره پذیرفته شده اید.

- با بابا سوار ماشین شدیم. ماشین بابا نبود٬ ماشین ع. بود.

خواب ۴۲

در اتاقم بودم. جمعی از فیلمبرداران و دست اندرکاران مربوطه (که چند روز پیش در نزدیکی خانه مان دیده بودم) ریخته بودند توی بوستان کنار ساختمانمان. با هم خوش و بش می کردند. من از پنجره اتاقم تماشا می کردم. فرد دیگری هم به اتاقم آمد و مشغول تماشا شد. ابتدا مرا منع می کرد. می گفت: «مبادا تو را ببینند.» انگار هر از چند گاهی تعدادی از آنها متوجه حضورم می شدند و من سریعا قایم می شدم. ع. داشت از لای پرده نگاه می کرد.

در پذیرایی بودیم. من٬ بابا و ع.. شاید مامان هم بودند. کاتالوگی را می خواندیم. یک سه چرخه را به بابا نشان می دادم و می گفتم که احتمالا قرار است از این ها به ما بدهند. اما خود بابا یا شاید ع. قسمت دیگری از کاتالوگ را نشانم دادند که عکس دوچرخه ای بر آن بود. گفتند: «به شما دوچرخه می دهند نه سه چرخه.» خوشحال شدم. دوچرخه همانجا ظاهر شد. شروع کردم به تمرین. نمی توانستم تعادلم را درجا نگاه دارم. بابا و ع. گفتند: «تو که یکسال سوار می شدی؟» گفتم: «یادم رفته.» ع. توضیح داد که چطور تعادلم را حفظ کنم. گفت: «دست انسان هر وزنی را می تواند تحمل کند. سعی کن با دستت وزن را کاملا تحمل کنی. بعد دیگر اصلا به آن فکر نمی کنی.» وسط های حرفش بود که من دیگر راه افتادم. با توجه به چیزی که گفته بود توانستم کنترلم را به خوبی حفظ کنم. مسافت بین پذیرایی و هال را می پیمودم. داشت توضیح می داد: «کار جایی سخت می شود که بخواهی سوار بر دوچرخه هد بزنی.» من انگار نه انگار که تازه کارم، بادی به غبغب انداختم و گفتم که آن هم آسان است.

خواب ۴۱

- باز مرد شوفاژکار آمده بود تا بخش دیگری از کار ناتمامش را انجام دهد. غیر منتظره سر رسید. برای اتاق من آمده بود. سریعاً به اتاقم دویدم. به شدت شلوغ و کثیف و در هم ریخته بود. کتاب‌هایم سرتاسر اتاق بود. جورابهایم را پشت تخت قایم کردم. گرد و خاک بلند شد.

- محله‌ای رویایی و قشنگ بود. خانه ای در کار بود. به شهر نمی‌مانست. بابا راه میانبری بلد بود که من بلد نبودم. سوار ماشین بودیم. بابا پشت فرمان بود انگار. بار دیگر٬ همان مسیر را می آمدیم. این بار من پشت فرمان بودم. گروه دیگری هم سوار ماشین دیگری به مقصد همان خانه در حرکت بودند. یا بابا بود یا یک عمو. انتظار می رفت آن ها زودتر برسند. چند ثانیه دیرتر از آن ها رسیدیم. مامان و م. و افرادی دیگر دم در به استقبال ما آمدند.