خواب ۱۰۶

- عمه از مسافرت برگشته بود. با دوست من بدرفتاری کردند.

- شایعه ی مرگ بابا. قدم می زدم و سعی می کردم خیال کنم که خواب می بینم. به شدت واقعی به نظر می رسید. مستأصل بودم و گریه می کردم.

- قرار شد به آقای فرجاد پول قرض دهم. ریحانه هم هنوز پولش را نداده بود.

خواب ۷۴

- اسکناس ده هزار تومانی دیدم. قرمز رنگ بود. 

- با اکیپ سحر بودم. از مینی بوس‌پیاده شدیم. کرایه ی آن ها را هم حساب کردم. پول را به من برگرداندند. اضافه دادند.