خواب ۱۰۶

- عمه از مسافرت برگشته بود. با دوست من بدرفتاری کردند.

- شایعه ی مرگ بابا. قدم می زدم و سعی می کردم خیال کنم که خواب می بینم. به شدت واقعی به نظر می رسید. مستأصل بودم و گریه می کردم.

- قرار شد به آقای فرجاد پول قرض دهم. ریحانه هم هنوز پولش را نداده بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد