خواب ۲۳۷

 

در خانه خودمان بودیم. شلوغ بود. فضای خانه مات و دودی بود. ع. و م. در مرکز جمع قرار داشتند و فک و فامیل دورشان حلقه زده بودند. م. به شدت شبیه ع شده بود. اصلا خود ع بود. برای اولین بار فهمیدم م. از ته دل راضی به جدایی نیست و انگار مایل است ع را منصرف کند. چشمهایش قرمز شده بود.


بی‌هوا پشت پنجره رفتم و ناخواسته یاکریم و کفترچاهیِ بزرگِ سیاهِ کلاغ‌مانندی را که تا آن لحظه آنجا بودند، پراندم. رفتند نشستند روی کابل برق. مدتی گذشت.

پرنده ها برگشته بودند. از اینکه از غیاب‌شان برای ریختن غذا استفاده نکرده بودم افسوس خوردم. برای پرنده دست تکان دادم و با اشاره به او فهماندم که الان برایت غذا می آورم. با خوشحالی سر تکان داد. این اولین ارتباط من با یک کفترچاهی بود. هیجان‌زده شدم. آشپزخانه را زیر ورو کردم؛ برخلاف همیشه برنج و گندم پیدا نمی کردم. هر چه گیرم می آمد می ریختم توی یک نعلبکی اسپرسو؛ نرمه برنج های روی میز, عدس و برنج خشک از توی قابلمه خالی و یک سری چیزهای دیگر. نوشیدنی به خصوصی پیداکردم (انگار شربت آلوورا بود) که خیال کردم پرنده ها خوششان می‌آید. یک قاشق از آن برداشتم. [حالا که با من دوست شده بودند، حتما دیگر فرار نمی‌کردند.] تا پر شدن نعلبکی، محتوای قاشق به نیمه رسید.

خواب ۱۶۳

- عمه با بچه هایش آمده بود. الف نیامده بود. خواب بوده و هر چه سعی کردند بیدارش کنند٬ دُم به تله نداده است.

- در کوچه هایی شبیه به آنِ رم بودیم. بچه ها بازی می کردند. نوزادی از بلندی پرتاب شد٬ که او را در نزدیکی زمین، در هوا، گرفتند.

- زنی روی ویلچر با پارچه ای سراسر خونین روی پایش از جلو ما عبور کرد. شیئی در دست داشت. وقتی عبور کردیم تازه متوجه شدم که آن شیء یکی از پاهای قطع شده اش بوده است. اصلا آمده بود آنجا٬ جایی شبیه به مطب یا کلینیک٬ که پایش را برایش قطع کنند. با خود فکر کردم که کار به جایی کرده است. پایش را برایش در دستگاه مخصوصی انداختیم. دستگاه خرده خرده پا را بلعید.

- با ع. و م. و مامان و بابا مشغول صحبت بودیم. من همان جمله ای را تکرار کردم که دیشب در داستان خوانده بودم: حوصله این احوالپرسی های احمقانه در میهمانی ها را ندارم. ع. و م. به علامت تایید و رضایت از چیزی که گفتم خندیدند و سر تکان دادند. ع. خیلی از حرفم خوشش آمده بود.

خواب ۱۶۰

- بچه ی م. و ع. را من به دنیا آوردم.

- خانه ی آقاجون بودیم. آقاجون سر و صدا می کرد. به آشپزخانه رفتم تا ظرفها را همراه با خاله ر. بشویم. مدام ظرفی از دستم به زمین می افتاد. مامان بزرگ کمکم می کرد.

خواب ۱۴۵

م. و ع. علیرغم پایان نامه ی م. به خانه مان آمدند. رفت و آمد می کردند.

خواب ۱۳۹

- مردی با پسر بچه اش در فروشگاه. فضا نیمه تاریک بود.

- ع. و م. با شکل نگارش من مخالف بودند.

- دوره رانندگی

خواب ۱۲۴

- باز هم ع. و م. بچه دار شدند. ظاهرا بچه دومشان بود. دختر بود.

- خاله م. بچه دار شد. اسمش را شیوا گذاشته بود. بچه اش را به یکی از دایی ها داد.

خواب ۱۲۰

- ع و م بچه دار شده بودند. م. تا لحظه ی آخر مشغول به کار بود. قرار بود بچه اش ۸ ماهه به دنیا بیاید.

- زلزله شد. نشسته بودیم.

- با بهرام دعوایم شد. یک بحث لفظی.

خواب ۵۸

- سر میز غذا بودیم. م٬ ع. و ر. هم بودند. من داشتم رویا را در مورد موضوعی راهنمایی می کردم. بلافاصله ع. و م. حرفم را رد کردند. رویا ساکت نشسته بود. 

- بچه ای توی دست و بالم بود. باید مواظبش می بودم. جعبه ای بود. می خواست دست بزند که نگذاشتم. 

- دکوراسیون داخل ویترین کتابمان در پذیرایی عوض شده بود. آویزهای تزیینی در آن بود از جنس شیشه و الماس و به آن روبان های سبز کمرنگ آویزان بود. آویز ها می چرخیدند. داشتم فکر می کردم آویزها با روبان شیک ترند یا بدون روبان. زنی در ویترین بود. او هم می چرخید به گمانم. فهمیدم که ویترین مال ما نیست.

خواب ۳۹

داخل ماشین بودیم. م. صندلی جلو نشسته بود. انگار ع. پیاده شد. شاید برای بنزین. پسر بچه‌ای بیرون ماشین٬ پشت شیشه ی من بود. بچه ی م. و ع. بود. انگار از چیزی تعجب کرده بود. صوت بامزه ای از خودش درآورد.