- خانهام به خانه بغلی با درهای متعددی راه داشت. آمد و شدهایی صورت گرفت. صدای حرف زدن و شادی بغلیها را از توی هود آشپزخانه میشنیدم. انگار دم غروب بود. پنجره رو به خیابان باز میشد. انگار جمعی از بچهها بدون هماهنگی با من آمده بودند و خانهام محل برگزاری جلسه دانشجویان نجوم شده بود. استادشان هم آمد. مرد ۵۰-۶۰ ساله خندانی بود با مو و ریش سفید. داشتند یک فیلم علمی تماشا میکردند. تلویزیون بالای دیوار نصب شده بود. بچهها حلقه زده بودند دور اُپن آشپزخانه. من هم به تماشا ایستاده بودم. استادشان آن وسط بود. کنترل تلویزیون دست من بود. خواستم صدایش را بیشتر کنم که اشتباهی کانال عوض شد و رفت روی فیلمی که قبل از آمدن بچهها داشتم میدیدم. بازیگر مرد داشت لبخند میزد. زمینه آن صحنه از فیلم مثل فیلم علمی تاریک و سیاه بود. احساس کردم شاید اصلاً خیلی از حضار متوجه اشتباه نشده باشند یا اگر هم شده بودند، توی آن شلوغی نفهمیدند کنترل دست کیست. سریع برگرداندم. کمی طول کشید. صدای پچپچی هم آمد، اما به خیر گذشت. جمع متفرق شد. آرتور ماند. آمد جلو احوالپرسی کرد. محتوای مکالمهمان را یادم نیست، ولی خیلی خوب بود. دیگر با من مخالف نبود. سر مسئلهای که فکرش را نمیکردم، تأییدم میکرد.
- با پسر سیاه پوست جوانی بودم. موهای فرفری داشت. دستشوییام گرفته بود. به پیشنهاد او برگشتم به ساختمان/هتل. دستشویی هر واحدی توی همان واحد بود. همه درها قفل بود. یکی از درها را باز کردم. رفتم تو ولی سریع برگشتم. همان موقع نیلوفر و بهاره و لیلا رسیدند. واحد آنها بود. دستشان غذا بود و دهنشان میجنبید. انگار از دیدنم غافلگیر نشده بودند. گفتم داشتم میرفتم. بدبد نگاهم میکردند. جوان سیاهپوست به کمکم آمد. آنها من را با او دیدند. خیالم راحت شد. میترسیدم فکر کنند رفته بودم دزدی. انگار سرانجام فهمیدند که دستشویی داشتم.
در خانه خودمان بودیم. شلوغ بود. فضای خانه مات و دودی بود. ع. و م. در مرکز جمع قرار داشتند و فک و فامیل دورشان حلقه زده بودند. م. به شدت شبیه ع شده بود. اصلا خود ع بود. برای اولین بار فهمیدم م. از ته دل راضی به جدایی نیست و انگار مایل است ع را منصرف کند. چشمهایش قرمز شده بود.
بیهوا پشت پنجره رفتم و ناخواسته یاکریم و کفترچاهیِ بزرگِ سیاهِ کلاغمانندی را که تا آن لحظه آنجا بودند، پراندم. رفتند نشستند روی کابل برق. مدتی گذشت.
پرنده ها برگشته بودند. از اینکه از غیابشان برای ریختن غذا استفاده نکرده بودم افسوس خوردم. برای پرنده دست تکان دادم و با اشاره به او فهماندم که الان برایت غذا می آورم. با خوشحالی سر تکان داد. این اولین ارتباط من با یک کفترچاهی بود. هیجانزده شدم. آشپزخانه را زیر ورو کردم؛ برخلاف همیشه برنج و گندم پیدا نمی کردم. هر چه گیرم می آمد می ریختم توی یک نعلبکی اسپرسو؛ نرمه برنج های روی میز, عدس و برنج خشک از توی قابلمه خالی و یک سری چیزهای دیگر. نوشیدنی به خصوصی پیداکردم (انگار شربت آلوورا بود) که خیال کردم پرنده ها خوششان میآید. یک قاشق از آن برداشتم. [حالا که با من دوست شده بودند، حتما دیگر فرار نمیکردند.] تا پر شدن نعلبکی، محتوای قاشق به نیمه رسید.
شب بود. انگار همه فک و فامیل در خانه ما بودند. داخل خانه شلوغ بود و من باید لب بالکن مینشستم و ناخنهای پایم را میگرفتم. نمیتوانستم داخل خانه این کار را بکنم. باید حتما به بالکن میرفتم. وضعیت دشواری داشتم؛ چمباتمه زده بودم روی لبه بالکن و به سختی ناخن می گرفتم. باید مراقب میبودم که ناخنها توی بالکن نریزند. ناخنها را پایین میریختم٬ و به داخل خانه برمیگشتم. این کار چند بار تکرار شد. بازگشت از روی لبه دیوار بالکن کار نفسگیری بود٬ به خصوص این که بابا در حال ساییدن دیواره بالکن بود٬ و هر بار که برمیگشتم این دیواره باریکتر از قبل شده بود. دفعه آخر که برگشتم دیوار کاملا نازک شده بود٬ هر لحظه ممکن بود فرو بریزد. دو نفر از پنجره به بیرون خم شده بودند و من را میپاییدند. مطمئن بودم که این بار خواهم افتاد. در اوج وحشت از ارتفاع و تلاش برای نجات٬ در جای نامشخصی از ذهنم به این فکر میکردم که چندان هم جای نگرانی نیست؛ فوقش میافتم٬ تمام میشود٬ میرود.
- سر میز غذا بودیم. م٬ ع. و ر. هم بودند. من داشتم رویا را در مورد موضوعی راهنمایی می کردم. بلافاصله ع. و م. حرفم را رد کردند. رویا ساکت نشسته بود.
- بچه ای توی دست و بالم بود. باید مواظبش می بودم. جعبه ای بود. می خواست دست بزند که نگذاشتم.
- دکوراسیون داخل ویترین کتابمان در پذیرایی عوض شده بود. آویزهای تزیینی در آن بود از جنس شیشه و الماس و به آن روبان های سبز کمرنگ آویزان بود. آویز ها می چرخیدند. داشتم فکر می کردم آویزها با روبان شیک ترند یا بدون روبان. زنی در ویترین بود. او هم می چرخید به گمانم. فهمیدم که ویترین مال ما نیست.
خانه مان شلوغ بود. همه خاله ها بودند. کسی به من توجه نمی کرد. همه ی توجه ها به ع. بود. انگار کار بدی کرده بودم. یکی از دختر خاله ها قاب عکسی آورد و گفت که می خواهد به دیوار اتاقش بزند. خاله م. قاب را به من نشان داد. عکس من بود. تا به حال این عکس خودم را ندیده بودم. نیمرخم بود. موهایم قهوه ای رنگ بود و کوتاه. خاله گفت این را از آلبوم مامان بزرگ برداشته اند. توی هال بودیم. انگار می خواستم جایی بروم ولی بخاطر حضور خاله ها نمی توانستم. خاله م. بهتر از قبل بود.
(مجموعه ای از خواب هایی که جسته گریخته در این مدت دیده اما ننوشته ام.)
- از ف. خواستم او را ببینم. خواب خوبی بود. جمعی تشکیل شد.
- حال مامان در شرف بد شدن بود. به دیوار تکیه داده بود٬ مبادا بیفتد.
- رابطه من با یک بچه
- یک حمله نظامی به محله زندگی مان. تعریف کردن ع. ماجرا را٬ با آب و تاب. اتاق و جسد های سوخته. اتاق سوخته مال ع. بود.