خواب ۲۵۸

- خانه‌ام به خانه بغلی با درهای متعددی راه داشت. آمد و شدهایی صورت گرفت. صدای حرف زدن و شادی بغلی‌ها را از توی هود آشپزخانه می‌شنیدم. انگار دم غروب بود. پنجره رو به خیابان باز می‌شد. انگار جمعی از بچه‌ها بدون هماهنگی با من آمده بودند و خانه‌ام محل برگزاری جلسه دانشجویان نجوم شده بود. استادشان هم آمد. مرد ۵۰-۶۰ ساله خندانی بود با مو و ریش سفید. داشتند یک فیلم علمی تماشا می‌کردند. تلویزیون بالای دیوار نصب شده بود. بچه‌ها حلقه زده بودند دور اُپن آشپزخانه‌. من هم به تماشا ایستاده بودم. استادشان آن وسط بود. کنترل تلویزیون دست من بود. خواستم صدایش را بیشتر کنم که اشتباهی کانال عوض شد و رفت روی فیلمی که قبل از آمدن بچه‌ها داشتم می‌دیدم. بازیگر مرد داشت لبخند می‌زد. زمینه آن صحنه از فیلم مثل فیلم علمی تاریک و سیاه بود. احساس کردم شاید اصلاً خیلی از حضار متوجه اشتباه نشده باشند یا اگر هم شده بودند، توی آن شلوغی نفهمیدند کنترل دست کیست. سریع برگرداندم. کمی طول کشید. صدای پچ‌پچی هم آمد، اما به خیر گذشت. جمع متفرق شد. آرتور ماند. آمد جلو احوالپرسی کرد. محتوای مکالمه‌مان را یادم نیست، ولی خیلی خوب بود. دیگر با من مخالف نبود. سر مسئله‌ای که فکرش را نمی‌کردم، تأییدم می‌کرد.  

 

- با پسر سیاه پوست جوانی بودم. موهای فرفری داشت. دستشویی‌ام گرفته بود. به پیشنهاد او برگشتم به ساختمان/هتل. دستشویی هر واحدی توی همان واحد بود. همه درها قفل بود. یکی از درها را باز کردم. رفتم تو ولی سریع برگشتم. همان موقع نیلوفر و بهاره و لیلا رسیدند. واحد آن‌ها بود. دستشان غذا بود و دهنشان می‌جنبید. انگار از دیدنم غافلگیر نشده بودند. گفتم داشتم می‌رفتم. بدبد نگاهم می‌کردند. جوان سیاه‌پوست به کمکم آمد. آن‌ها من را با او دیدند. خیالم راحت شد. می‌ترسیدم فکر کنند رفته بودم دزدی. انگار سرانجام فهمیدند که دستشویی داشتم.

خواب ۲۵۷

- خانم ض. اینجا بود. انگار خانه خودمان بود، با افراد دیگری دور میز ناهار‌خوری نشسته بودیم. خیلی مهربان بود. با هم مشغول نوشتن نمایشنامه‌‌ جدیدی بودیم. زد زیر گریه. گفت از قسمت راهنمایی بیرونش کرده‌اند و الآن در دبیرستان مشغول به کار است. 

 

- دفترچه د.ر. را پیدا کردم. چرت و پرت نوشته بود. یک صفحه اش فرمول ریاضی بود و صفحه دیگرش شعر. محتوایش را یادم نیست ولی خیلی بی‌ربط بود. یک کلبه یا آلاچیق-مانند آنجا بود. انگار محل برگزاری کلاس بود. د.ر. هم‌کلاسی‌ام بود انگار.

 

- در اتوبوس بودم و همچنان دفترچه را در دست داشتم. کنار پنجره نشسته بودم و صندلی کناری‌ام خالی بود. مأموری داشت به تک‌تک مسافرها سرکشی می‌کرد. ته‌ریش داشت و کت مشکی و پیرهن سفید تنش بود. به من که رسید نشست. انگار به چیزی مشکوک شده بود. به ته ریشش دست کشیدم و از ظاهرش تعریف کردم. فکر کردم چون الان سرِ پُست است حتماً واکنش نشان می دهد، ولی چیزی نگفت، من هم ادامه دادم. خوشش می‌آمد.

خواب ۲۵۶

ا.ب. آمده بود ایران و انگار من داشتم می‌گرداندمش. جایی رفتیم که بافت سنتی داشت. جنگلی بود. من روی لبه دیوار راه می رفتم. راه را اشتباه رفتم و باید برمی گشتم. در جایی شبیه به مسجد یا تکیه بودیم. چیزی تو مایه های جشنواره یا نمایشگاه کتاب در ابعاد یک میز در حال برگزاری بود. کتاب ها همه مزخرف بودند. از ایران خوشش نیامده بود انگار. به یکی دو نفر هم اعتراض کرد.

خواب ۲۵۴

- انگار زندانی بودم، یا شاید به ملاقات زندانیان رفته بودم. زنی آنجا بود، میانسال، حدود 40-45 ساله، با مانتوی گشاد، روسری قرمز، چهره رنج کشیده اما زیبارو. خیلی شبیه مامان نیلوفر بود، اما به سختی می توانست بخندد. اتاقکی داشت که بیشتر به یک خانه محقر شبیه بود تا سلول زندان. درِ خانه باز بود و فضای تاریک و اشیای قدیمی داخل را می‌شد از بیرون دید. با پسر 8-9 ساله اش زندگی می کرد. پسرش بیقرار بود و نگران. انگار با آنها مصاحبه ای داشتم. یا شاید قرار بود کمکش کنم از آنجا بیرون بیاید. به هر حال قدر مسلم این بود که بی گناه است و اشتباهی-- یا به زور -- آوردنش اینجا. پیش خودم فکر کردم چطور امرار معاش می کند؟ تصوری از سرم گذشت که بلافاصله فکر کردم: «نه، امکان ندارد!» بعد فهمیدم که چرا! زندانبان ها به دلایلی که الان یادم نیست، دائماً از او سواستفاده جنسی می‌کردند و او مجبور بود در ازای چیزی -- یا شرایطی -- که به آن نیاز حیاتی داشت، خودش را در اختیار همه، اعم از زندانبان‌ها یا هر بازرس یا رهگذری که از آنجا عبور می‌کرد، بگذارد. یعنی جلو بچه؟ رفتم دستشویی. تمیز و مجهز بود. یعنی از حد انتظارم برای یک زندان خیلی بالاتر بود. موقعیت آینه را بررسی می کردم.  فکر کردم اگر مایکل اسکوفیلد الان اینجا بود، حتماً آینه را از جا در می‌آورد و آن پشت حتماً تونل نجاتی بود.

 

- گردهمایی بود. د.ر. و همچنین م.ع. حضور داشتند. ما کنار در ایستاده بودیم. بلندگو را گرفتم و چیزهایی گفتم. شاید گریه ام گرفته بود. م.ع. هوایم را داشت. دماغم را با تی شرت د.ر. پاک کردم. د.ر. میکروفون را گرفت و در حالی که به جای دماغم روی تی شرتش اشاره می کرد، رو به جمع گفت: پیش از این، خانم های دیگری هم (شیوا؟ شیما؟ و...) دماغشان را با تی شرت من پاک کرده بودند. من هم در جوابش حرف تمسخرآمیزی زدم که جمع را به خنده انداخت.