خواب ۲۵۷

- خانم ض. اینجا بود. انگار خانه خودمان بود، با افراد دیگری دور میز ناهار‌خوری نشسته بودیم. خیلی مهربان بود. با هم مشغول نوشتن نمایشنامه‌‌ جدیدی بودیم. زد زیر گریه. گفت از قسمت راهنمایی بیرونش کرده‌اند و الآن در دبیرستان مشغول به کار است. 

 

- دفترچه د.ر. را پیدا کردم. چرت و پرت نوشته بود. یک صفحه اش فرمول ریاضی بود و صفحه دیگرش شعر. محتوایش را یادم نیست ولی خیلی بی‌ربط بود. یک کلبه یا آلاچیق-مانند آنجا بود. انگار محل برگزاری کلاس بود. د.ر. هم‌کلاسی‌ام بود انگار.

 

- در اتوبوس بودم و همچنان دفترچه را در دست داشتم. کنار پنجره نشسته بودم و صندلی کناری‌ام خالی بود. مأموری داشت به تک‌تک مسافرها سرکشی می‌کرد. ته‌ریش داشت و کت مشکی و پیرهن سفید تنش بود. به من که رسید نشست. انگار به چیزی مشکوک شده بود. به ته ریشش دست کشیدم و از ظاهرش تعریف کردم. فکر کردم چون الان سرِ پُست است حتماً واکنش نشان می دهد، ولی چیزی نگفت، من هم ادامه دادم. خوشش می‌آمد.

خواب ۱۰۷

ش. سخنرانی داشت. یک استاد خارجی مدعو همراه من از سالن خارج شد. داخل اتوبوس رفتیم. استاد مخفیانه به من اطلاع داد که در گزینش پذیرفته شده ام اما داوران نباید بفهمند که من می دانم. آمده بودم وسایل ر. را از توی اتوبوس بردارم و برایش ببرم. استاد گفت نیاز نیست ظرف غذایش را ببرم.

خواب ۳۲

- در یک اتوبوس بودیم. ن. هم بود. من را به عقب فرستادند. دلیلی داشتم که آنجا بنشینم ولی آنها نگذاشتند. با ن. کل کل می کردیم. کتابم را زدم توی سرش. او هم سرش را طوری به صندلی تکیه داد که جلد کتابم گیر کرد. راجع به چیزهایی حرف می زدیم و می خندیدیم. موضوعات مختلف انسان شناسانه و فرهنگی مطرح شد. درمورد جایگاه شمع در فرهنگ و ادبیات صحبت شد و من چیزهایی گفتم. من تنها کسی بودم که چیزهایی گفت. دور میزی بودیم انگار.  

- ح. و ل. با هم خوابیده بودند.