خواب ۲۵۷

- خانم ض. اینجا بود. انگار خانه خودمان بود، با افراد دیگری دور میز ناهار‌خوری نشسته بودیم. خیلی مهربان بود. با هم مشغول نوشتن نمایشنامه‌‌ جدیدی بودیم. زد زیر گریه. گفت از قسمت راهنمایی بیرونش کرده‌اند و الآن در دبیرستان مشغول به کار است. 

 

- دفترچه د.ر. را پیدا کردم. چرت و پرت نوشته بود. یک صفحه اش فرمول ریاضی بود و صفحه دیگرش شعر. محتوایش را یادم نیست ولی خیلی بی‌ربط بود. یک کلبه یا آلاچیق-مانند آنجا بود. انگار محل برگزاری کلاس بود. د.ر. هم‌کلاسی‌ام بود انگار.

 

- در اتوبوس بودم و همچنان دفترچه را در دست داشتم. کنار پنجره نشسته بودم و صندلی کناری‌ام خالی بود. مأموری داشت به تک‌تک مسافرها سرکشی می‌کرد. ته‌ریش داشت و کت مشکی و پیرهن سفید تنش بود. به من که رسید نشست. انگار به چیزی مشکوک شده بود. به ته ریشش دست کشیدم و از ظاهرش تعریف کردم. فکر کردم چون الان سرِ پُست است حتماً واکنش نشان می دهد، ولی چیزی نگفت، من هم ادامه دادم. خوشش می‌آمد.

خواب ۲۲۶

خانم ض. با من تماس گرفت. همه چیز را می‌دانست. از اینکه با وجود اطلاع از آخرین تغییرات و رویدادها همچنان بر بازگشت من به م.ت. اصرار داشت٬ سخت در عجب بودم. البته از لحن صدایش مشخص بود که دل چندان خوشی هم از من ندارد. خداحافظی کردیم. قضیه منتفی شد.