{در واقع} وقت شام بود و صدایم میزند:
{در خواب} صدایم میزدند. از در خانه عباس آباد بیرون آمدم و با همان لباس خانه که به تن داشتم و همان وضع آشفته ی از خواب بیدار شده، به وسط خیابان زدم. ع. با لباسهای امروزش در پیاده رو نشسته بود و با موبایلش مشغول بود. وانمود کرد که مرا ندیده. هنوز به آن سمت خیابان نرسیده بودم که ماشین ها به طرفم سرازیر شدند. فکر میکردند من دیوانهام.
با شتاب از پیاده رو ها عبور میکردم.
خانمی به خانه زنگ زد. خاله م. به او پیشنهاد خواهری داده بود. او میخواست از ما برای این کار اجازه بگیرد.