خواب ۲۱۵

- من به اتفاق همدستم (به گمانم اکرم) خانه بزرگی را آتش زده بودیم. انگار عده زیادی کشته شده بودند. پلیس سر رسید. نمی‌دانستم نقشه بعدی اکرم چیست. انگار باید ادعا می‌کردیم که رهگذر بوده‌ایم؛ باید زود برمی‌گشتیم.

- دم پاساژ منتظر مامان و بابا بودم. دلارام من را دید؛ جلو آمد و احوال‌پرسی کرد. رفتیم پیش بچه‌ها. نیلوفر و لیلا و یکی دوتای دیگر. هیچ از دیدن من خوشحال نشدند. از آن‌ها خواستم من را با خودشان به جایی ببرند. گفتم تنها هستم و مسافرت با مامان و بابا به من تنهایی خوش نمی‌گذرد. نیلوفر من را کنار کشید و منصرفم کرد. گفت من نباشم بهتر است. خودم را منطقی گرفتم و گفتم هیچ اشکالی ندارد. به طرف پاساژ برگشتم. همه آنجا جمع شده بودند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد