خواب ۲۱۵

- من به اتفاق همدستم (به گمانم اکرم) خانه بزرگی را آتش زده بودیم. انگار عده زیادی کشته شده بودند. پلیس سر رسید. نمی‌دانستم نقشه بعدی اکرم چیست. انگار باید ادعا می‌کردیم که رهگذر بوده‌ایم؛ باید زود برمی‌گشتیم.

- دم پاساژ منتظر مامان و بابا بودم. دلارام من را دید؛ جلو آمد و احوال‌پرسی کرد. رفتیم پیش بچه‌ها. نیلوفر و لیلا و یکی دوتای دیگر. هیچ از دیدن من خوشحال نشدند. از آن‌ها خواستم من را با خودشان به جایی ببرند. گفتم تنها هستم و مسافرت با مامان و بابا به من تنهایی خوش نمی‌گذرد. نیلوفر من را کنار کشید و منصرفم کرد. گفت من نباشم بهتر است. خودم را منطقی گرفتم و گفتم هیچ اشکالی ندارد. به طرف پاساژ برگشتم. همه آنجا جمع شده بودند.

خواب ۲۱۳

- به من و خاله الف. تیراندازی می‌شد. ما سوار موتور بودیم؛ باید مهاجمان را از مسیر منحرف می‌کردیم. خاله الف. دیگر نمی‌توانست ادامه بدهد. مخفی شدیم.

- من و الف. زندانی بودیم. از بالکن یکی از اتاق‌ها فرار کردیم. دربان را اجیر کردیم تا در را برایمان باز کند. در راه خاله م. ما را دید و به زندانبان‌ها خبر داد.

پس از دستگیری: من و الف. در خانه یکی از فامیل‌ها بودیم. همه چپ چپ نگاهمان می‌کردند. نقشه‌ای طراحی کردم که باز فرار کنیم اما الف. انگار دیگر قصد همراهی با من را نداشت.

خواب ۱۸۴

- در هواپیما بودم. تعدادی از سرنشینان هواپیما مشکوک به نظر می رسیدند. انگار دست به یکی کرده بودند تا به من آسیب برسانند. به هم علامت می دادند. مدام جاهایشان را عوض می کردند. ترسیده بودم. یک قیچی در دست داشتم. به هر کسی که به من نزدیک می شد٬ با قیچی حمله می بردم؛ اما آنها آسیب ناپذیر به نظر می رسیدند. پیاده شدیم. هوا تاریک بود. تعدادی از افراد مظنون چادر سرشان کرده بودند.

- شب بود. در خیابان رانندگی می کردم. در لاین مخالف من٬ ماشینی درست از کنارم عبور کرد؛ سرنشینان ماشین٬ پسران جوانی بودند که به موسیقی٬ با صدای بلند گوش می کردند. کمی جلوتر یک ماشین پلیس ایستاده بود. انگار پلیس من را دید. متوقفم کردند. مرد پلیس از یک خانم خواست که به من رسیدگی کند. زن چادری سروقتم آمد و به من دست بند زد. مدارکم را سوراخ کردند. فکر می کردم که چرا به خاطر رقصیدن باید دستگیر می شدم؛ مگر مدارک کافی نبود؟ در همان حین٬ انگار که متوجه شده باشند کاری نکرده ام٬ دستبند را از دستم باز کردند. مرد پلیس گفت: «خیابان جای رقصیدن نیست». راهی ماشین شدم.


- خانه ی آقاجون بودیم. دایی م. گم شده بود. فردی با ظاهری شبیه به دایی م. وارد خانه شد. شاید هم خود دایی م. بود؛ رفتارش اما عوض شده بود. همه می ترسیدیم. خودش را با اسم دیگری به ما معرفی کرد. انگار کسی را کشته بود.

خواب ۱۷۶

 ع. و مامان می خواستند اتاقم را منفجر کنند. به طرز وحشتناکی احساس ناامنی می کردم. به رفتن فکر می کردم. مواد منفجره را از خانه بیرون بردم. توی سطل زباله ریختمشان. می گفتند این مواد یک بازه ی ۵۰ متری را تحت الشعاع قرار می دهد. فاصله گرفتم. آتش سوزی شد. چندی بعد٬ سر و کله آتش نشانی هم پیدا شد.


خواب ۱۲۸

برنامه ی یک سفر را می چیدم. بچه ای بود که شدیدا مخالف این سفر بود و سعی داشت به هر وسیله ای مانع رفتنم شود.  مواد منفجره را زیر یک سری کاور و تجهیزات زردرنگ در نیمی از اتاقم جاسازی کرده بود. من می دانستم که مواد منفجره به من آسیبی نخواهند رساند. انفجار کوچکی رخ داد. کاورها را کنار زدم. توده کم حجمی از کاغذ و روزنامه زیر کاور شعله‌ور بود که هر چه می کردم خاموش نمی شد.

خواب ۷۱

- خیابان ها ناآرام بودند. شب بود. سربازان خیابان ها را قرق کرده بودند. به ساختمانی پناه بردم که طبقه بالایی آن بچه‌ها بودند. بر سر برون رفت از آن وضعیت بحث می کردیم. اختلافی پیش آمد. به او فهماندم که حال روحی مساعدی ندارم. پنجره رو به خیابان باز می شد. پنجره را باز کردم. پیرزنی از عرض خیابان از مقابل ماشین های پشت چراغ قرمز عبور می کرد. من نگران بودم مبادا تیر بخورد. تنها بود. 

- سالن بزرگ تاریکی بود٬ به گمانم در دانشکده . بچه ها بودند. پخش فیلم داشتیم انگار.

خواب ۵۵

چند نفر مهاجم بودند. در موتورخانه ساختمان بودیم. دونفرشان را کشتم اما باز زنده شدند. به آپارتمان ما به طرز زیرکانه‌ای هجوم آورده بودند. چاقوی ظریفی داشتم که در بدنشان فرو می بردم و می چرخاندم.

شماره ۱۲

(مجموعه ای از خواب هایی که جسته گریخته در این مدت دیده اما ننوشته ام.)

 

- از ف. خواستم او را ببینم. خواب خوبی بود. جمعی تشکیل شد.

- حال مامان در شرف بد شدن بود. به دیوار تکیه داده بود٬ مبادا بیفتد.  

- رابطه من با یک بچه 

- یک حمله نظامی به محله زندگی مان. تعریف کردن ع. ماجرا را٬ با آب و تاب. اتاق و جسد های سوخته. اتاق سوخته مال ع. بود.