خواب ۲۵۳

- خاله ر. و خاله م. در آشپزخانه کنار همدیگر نشسته بودند. سرم را گذاشتم روی پای خاله ر. نوازشم می‌کرد. موهایم را بالا بسته بودم. خاله ر. چتری‌ هایم را می‌ریخت توی صورتم.

خواب ۲۱۳

- به من و خاله الف. تیراندازی می‌شد. ما سوار موتور بودیم؛ باید مهاجمان را از مسیر منحرف می‌کردیم. خاله الف. دیگر نمی‌توانست ادامه بدهد. مخفی شدیم.

- من و الف. زندانی بودیم. از بالکن یکی از اتاق‌ها فرار کردیم. دربان را اجیر کردیم تا در را برایمان باز کند. در راه خاله م. ما را دید و به زندانبان‌ها خبر داد.

پس از دستگیری: من و الف. در خانه یکی از فامیل‌ها بودیم. همه چپ چپ نگاهمان می‌کردند. نقشه‌ای طراحی کردم که باز فرار کنیم اما الف. انگار دیگر قصد همراهی با من را نداشت.

خواب ۲۸

خاله م. بود. م. هم بود انگار. یک تست حاملگی بود. باید خیس می خوردم و بعد نمک مخصوصی روی تنم پاشیده می شد و بعد آن نمک را می بردم پیش متخصص تا بگوید حامله ام یا نه! توی حمام بودم. نتیجه را پیش دکتر بردم. اتاقکی بود. انگار حامله بودم. ناراحت نبودم. همه چیز طبیعی بود. انگار باید نتیجه ی خاله م. را هم می بردم. دلم می خواست م. هم بداند چنین چیزی وجود دارد تا او هم تست بدهد. وقتی برگشتم کسی توی اتاقم بود. روی تخت٬ زیر لحافم بود. انگار خاله م. بود. تیجه تست را از من جویا شد.