خواب ۲۱۳

- به من و خاله الف. تیراندازی می‌شد. ما سوار موتور بودیم؛ باید مهاجمان را از مسیر منحرف می‌کردیم. خاله الف. دیگر نمی‌توانست ادامه بدهد. مخفی شدیم.

- من و الف. زندانی بودیم. از بالکن یکی از اتاق‌ها فرار کردیم. دربان را اجیر کردیم تا در را برایمان باز کند. در راه خاله م. ما را دید و به زندانبان‌ها خبر داد.

پس از دستگیری: من و الف. در خانه یکی از فامیل‌ها بودیم. همه چپ چپ نگاهمان می‌کردند. نقشه‌ای طراحی کردم که باز فرار کنیم اما الف. انگار دیگر قصد همراهی با من را نداشت.

خواب ۲۰۵

 برنامه را بی خبر کنسل کرده بودم و دایی م. طبق معمول شاکی بود.

خواب ۱۲۳

- عمه ف. از دست من شاکی بود.

- در سالن آمفی تئاتر جمع بودیم. من مدام به دستشویی می رفتم. بار آخر دختری آمد دنبالم و خواست که زودتر از من به دستشویی برود. با عصبانیت به کناری هل اش دادم.

- بابا نام فامیلی مان را عوض کرده بود. من از ترکیب اسم و فامیل جدیدم راضی نبودم. تصمیم گرفتم اسمم را هم تغییر بدهم.

خواب ۱۰۶

- عمه از مسافرت برگشته بود. با دوست من بدرفتاری کردند.

- شایعه ی مرگ بابا. قدم می زدم و سعی می کردم خیال کنم که خواب می بینم. به شدت واقعی به نظر می رسید. مستأصل بودم و گریه می کردم.

- قرار شد به آقای فرجاد پول قرض دهم. ریحانه هم هنوز پولش را نداده بود.

خواب ۹۸

م. توی خانه ی ما بود. روبه روی من روی زمین دراز کشیده بود و خاطره تعریف می کرد. شلوارک پایش بود. پاهایش تیغ خورده بود. معذب بودم. می خواستم بیرونش کنم اما نمی دانستم چطور.

خواب ۱۷

دایی م. بودند و دایی ر. دایی م. باز معلوم نیست سر چه چیزی از دست من ناراحت بود. انگار شاکی شده بود که چرا به دایی ر. سلام کرده ام ولی به او به موقع سلام نکرده‌ام. من هم عصبانی شدم و هر چه به دهنم رسید بهش گفتم. دایی رضا در خواب چهره مظلوم٬ معتدل و آرامی داشت. انگار در عین حال که جانب من را داشت٬ می خواست به نحوی جریان را فیصله بدهد.