خواب ۱۹۶

بچه ای داشتم. بچه را پیش دایی ر. در مشهد گذاشته بودم. رفتم پیشش. محروم و بدبخت به نظر می رسید. برایش چیزهایی خریدم٬ از جمله یک میز تحریر.

خواب ۱۳۵

- س. خانم را در تلویزیون دیدم. فهمیدم که بازیگر است. جا خوردم. گفت که در دانشگاه٬ سینما خوانده است.

- دایی ر. راضی و خوشحال بود.

خواب ۱۷

دایی م. بودند و دایی ر. دایی م. باز معلوم نیست سر چه چیزی از دست من ناراحت بود. انگار شاکی شده بود که چرا به دایی ر. سلام کرده ام ولی به او به موقع سلام نکرده‌ام. من هم عصبانی شدم و هر چه به دهنم رسید بهش گفتم. دایی رضا در خواب چهره مظلوم٬ معتدل و آرامی داشت. انگار در عین حال که جانب من را داشت٬ می خواست به نحوی جریان را فیصله بدهد.