دایی م. بودند و دایی ر. دایی م. باز معلوم نیست سر چه چیزی از دست من ناراحت بود. انگار شاکی شده بود که چرا به دایی ر. سلام کرده ام ولی به او به موقع سلام نکردهام. من هم عصبانی شدم و هر چه به دهنم رسید بهش گفتم. دایی رضا در خواب چهره مظلوم٬ معتدل و آرامی داشت. انگار در عین حال که جانب من را داشت٬ می خواست به نحوی جریان را فیصله بدهد.