خواب ۲۲۳

- رفتم پیش دکتر و. کت و شلوار خاکستری به تن داشت. انگار نمی‌خواست اسم من را در کار قرار دهد. مضمون نهایی حرف او این بود که کار من حتی با بازنویسی هم قابل یکدست سازی با کار او نخواهد بود. احتمالا کار من را به کل کنار گذاشته بود و می‌خواست همه را از اول خودش انجام دهد. این موضوع بدجوری حالم را گرفت.

- جلوی آینه ایستاده بودم و آقای ه. پشت سر من بود. {اتفاقاتی افتاد که در حال حاضر تصور آن برایم نفرت انگیز است٬ اما در خواب بسیار لذت بخش بود. مطمئن نیستم چقدر خواب بود و چقدر خیال؛ گویی در خلق بخشی از آن تخیل من دخیل بود٬ چون یکی از صحنه‌ها را چند بار عقب-جلو کردم تا اتفاق را به میل خود بازسازی کنم.}



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد