خواب ۲۱۱

 - مشغول نامه نگاری و مسخره بازی با آقای س. بودم. ح.م را مسخره می‌کردیم.

ر. بدجوری نگران وضعیت انتخابات جامعه بود و دلش شور اختلافات داخلی را می زد. دنبال دفتر جدیدی برای جامعه می‌گشتیم.

- دکتر و. ترجمه من را به اسم خودش چاپ کرده بود. زیر اسم خودش٬ اسم من را خیلی ریز نوشته بود.

خواب ۱۴۱

ع.ر را در فضایی که در خواب به دانشگاه می مانست٬ دیدم. لبخند زدیم و دست دادیم. پرسید: «کلاس «نادری» کجاست؟» حال آنکه ما در واقع چنین استادی نداریم. گفتم: «همان استاد روانشناسی؟ خیلی آدم گندی است.» و بعد کلاس را نشانش دادم.

در حین صحبت با ع.ر شخص دیگری که در خواب او را می شناختم٬ کسی شبیه به س.س٬ به طرفم آمد و احوالپرسی کرد. روز اول دانشگاه بود. من به این فکر می کردم که چقدر احمقانه است که همه روز اول آمده اند. از راه پله ها روانه ی کلاسم شدم.

یک درس دو واحدی عجیب داشتیم. به سالنی رفتم و بعد فهمیدم که کلاس بر خلاف تصورم در آنجا برگزار نمی شود. کلاسمان یک کلاس شبیه کلاس ورزش بود٬ اما محتوایش ورزشی نبود٬ کلاس بازی بود انگار. در حیاطی بودیم٬ شبیه به حیاط مدرسه٬ با بچه هایی که در خواب می شناختم. مربی بازی را توضیح می داد. من نمی فهمیدم. پرسیدم: «خوب٬ در نهایت هدف این بازی چیست؟» مربی با لبخندی حاکی از تعجب سرش را تکان داد و گفت که همین است که هست. بازی را شروع کردیم و من همچنان به بچه ها می گفتم که نفهمیده ام جریان از چه قرار است. باید به سمتی می دویدیم٬ از روی خطوطی عبور می کردیم و یک شیء به خصوص را جابه جا می کردیم٬ یا چیزی شبیه به آن. مربی روی نکته ی خاصی تاکید داشت. با خودم فکر می کردم که حتما باید این درس را حذف کنم٬ حتی در تعجب بودم از اینکه چرا چنین درسی را برداشته ام. انگار گفته می شد که دانشگاه قصد دارد با اضافه کردن واحدهای الکی٬ برنامه ی هفتگی را پر کند.

خواب ۱۱۸

مینا به یاد قدیم «لینکین پارک» گوش می کرد و سرش را تکان می داد. پشت میز با شخص دیگری نشسته بود.

خواب ۱۱۷

بچه ها برایم سوپ با نان فانتزی آورده بودند. دم در سلف دانشکده بودیم. خوشحال شدم. ناگهان یکی نانم را دزدید. جا خوردم. به گمانم مهسا بود.

خواب ۱۱۱

- روسری زرد رنگی به سر داشتم. از آن خوشم نمی آمد. در کمدم، دنبال روسری دیگری می گشتم.

- رانندگی می کردم. کل شفق را دور می زدم و بر می گشتم. موقع شروع به حرکت٬ ماشین خود به خود عقب رفت و به سپر جلویی ماشین پشتی برخورد کرد. فرد دیگری جهت راهنمایی من٬ پشت فرمان نشست. او هم انگار مشکل داشت. ماشین ها مدام توی جوب می افتادند.

- با ح. و یک نفر دیگر نشسته بودیم و کاری انجام می دادیم. گروه بندی شده بودیم. ظاهرا ر. گروهی پیدا نکرده بود. به طرف ما آمد و گفت که می خواهد با ما کار کند. نشست و گرم کار شد. ح. سرش به کار خودش بود.

خواب ۱۰۵

- بابا در اداره پست. اصرار برای خرید تمبر.

- سایت به روز شده بود٬ اما مطلب من در آن نبود.

- قرار بود بابت پناه دادن به یک فعال سیاسی ترور شوم. انگار گلوله ای به پای یک مخالف سیاسی زده بودم٬ امجد می خواست مرا قصاص کند. با او صحبت کردم. قضیه منتفی شد. اما افراد دیگری تعقیبم می کردند.

خواب ۸۴

سوار ونی بودیم. با ب. راجع به بورس حرف می زدم. س. گوش می کرد. بعد س. خاطره ای تعریف کرد از میوه هایی که توی باغچه خانه اش کاشته٬ و فردی که همه ی میوه ها را خورده و بعد با کمال پررویی گفته که مزه سبزی می دهند. س. دستش قرمز بود. داشت چیزی می نوشت.

قبلتر با بچه ها سر کلاسی بودیم که بر مبنای سطح حرف زدن به انگلیسی٬ می شد واجد شرایط بورس شد. انگلیسی حرف می زدم. تعدادی ازبچه ها از لهجه ی آمریکایی ام به وجد آمده بودند و تعدادی دیگر می خندیدند.

خواب ۸۲

الف. پشت فرمان بود. از مقابل ما گذشت. لبخند زد. ریشش سیاه رنگ بود.

خواب ۷۲

- سر کلاسی بودیم. یکی از اساتید زن داشت متنی فرانسوی را می خواند و ترجمه می کرد. غلط ترجمه می کرد. پریسا اصلاح می کرد. استاد رو به پریسا گفت: «اصلا خودت بخوان!» پریسا اشاره به من گفت: «فلانی هم بلد است.» گفتم: «باشد٬ می خوانم.» تا شروع به خواندن کردم٬ استاد بی توجه به من خودش ادامه داد.

- مثل مصاحبه ی دیروز بود. با این تفاوت که مصاحبه گر فرهادی بود.

- نایبی داشت برای بچه ها طریقه ی تنظیم پروژه را توضیح می داد.

خواب ۶۹

 باید با ماشین بابا از آنجا دور می شدیم. صدف پرید پشت فرمان. خوب نمی راند. دیر ترمز گرفت و جلوی ماشین رفت توی دیوار. عصبانی شدم و دعوایش کردم. بعد باید خودم به تنهایی برمی گشتم. از بابا آدرس می گرفتم. بابا مایل نبود من پشت فرمان بنشینم.

خواب ۶۵

 در همکف دانشکده جشنی بود انگار. بچه ها بودند.

خواب ۶۳

گوشه محوطه نشستم. پسری آمد کمی آنطرف تر درست مثل من نشست: زانو در بغل گرفته. شبیه ساقی فیلمم بود. اما در خواب نمی شناختمش. با هم دوست شدیم.

پشت پنجره اتاقم بودم. داشتم از بوستان روبروی ساختمان فیلم می گرفتم. ظاهرا از چیزی فیلم می گرفتم که نباید فیلم می گرفتم. ساسان فهمید. بابا بدو بدو به اتاقم آمد. گفت باید دوربینم را جمع کنم. آقا ساسان فهمیده بود و می خواست بیاید بالا سر و گوشی آب بدهد. دوربین را با هندز فری ام که به آن وصل بود٬ گذاشتم توی کمد سقفی اتاقم. پنجره را بستم و پرده را برای رد گم کنی کشیدم. رفتم توی تختم (که در خواب در مکان دیگری در اتاقم قرار داشت) ملحفه را روی خودم کشیدم و خودم را به خواب زدم. ساسان وارد اتاقم شد. همراه دیگری هم با او بود. انگار ساسان باورش شد که همه چیز طبیعی است. داشت با بابا حرف می زد.

م. و س. آمده بودند. انگار دوست جدیدم را می شناختند. (و اصلا انگار کمی بعدتر این دوستم همان مینا شد!) وقتی می خواستند برگردند مینا پیشنهاد داد که همراهی شان کنم تا بیشتر با هم باشیم. حاضر شدم و رفتیم.

سر کلاس بودیم. پ. حرفهای آخرش را می زد. از ادبیات زنان می گفت. امتحان می دادیم. سوالاتش کاملا کلی بود. بچه ها پاسخ می دادند. من بچه ها را نگاه می کردم. زنی داشت سوال ها را روشن سازی می کرد انگار. یک استاد بود ولی نمی دانم که بود. مانتواش را درآورد و دوباره به تن کرد. بازوانش لخت بود. انگار چیزی توی لباسش اذیتش می کرد. مدام به یقه مانتو و دنباله روسری اش ور می رفت. انگار دوست جدیدم هم سر کلاس بود. از کلاس بیرون آمدیم. من از بچه ها منبع امتحان نظام خویشاوندی را می پرسیدم. یکی از بچه ها گفت که باید بروم از «دفتر منابع» (!؟) آن را بردارم. در همان لحظه به پشت سرم نگاه کردم و دیدم نایبی از اتاق «دفتر منابع» (!؟) بیرون آمد. مثل فنر پرید. درست مثل فنر٬ از این سوی راه پله پرید به آن سوی راه پله. من به بچه ها گفتم این همیشه مثل فنر می پرد!

خواب ۵۶

 - امروز عصر: یکی از بچه‌های دانشکده مرده بود. راهرو اتاق اساتید را می رفتم و برمی گشتم. پ. چیزهایی می گفت.

- چند روز پیش: پشت در پارکینگ بودم. ماشین ناخودآگاه عقب می رفت. هوا گرفته بود.

خواب ۳۱

م. با ناراحتی فریاد می زد که عاشق کسی است و آن شخص این موضوع را نمی داند. توی اتوبوس بودیم. همه دلشان به حالش سوخت.