خواب ۱۴۱

ع.ر را در فضایی که در خواب به دانشگاه می مانست٬ دیدم. لبخند زدیم و دست دادیم. پرسید: «کلاس «نادری» کجاست؟» حال آنکه ما در واقع چنین استادی نداریم. گفتم: «همان استاد روانشناسی؟ خیلی آدم گندی است.» و بعد کلاس را نشانش دادم.

در حین صحبت با ع.ر شخص دیگری که در خواب او را می شناختم٬ کسی شبیه به س.س٬ به طرفم آمد و احوالپرسی کرد. روز اول دانشگاه بود. من به این فکر می کردم که چقدر احمقانه است که همه روز اول آمده اند. از راه پله ها روانه ی کلاسم شدم.

یک درس دو واحدی عجیب داشتیم. به سالنی رفتم و بعد فهمیدم که کلاس بر خلاف تصورم در آنجا برگزار نمی شود. کلاسمان یک کلاس شبیه کلاس ورزش بود٬ اما محتوایش ورزشی نبود٬ کلاس بازی بود انگار. در حیاطی بودیم٬ شبیه به حیاط مدرسه٬ با بچه هایی که در خواب می شناختم. مربی بازی را توضیح می داد. من نمی فهمیدم. پرسیدم: «خوب٬ در نهایت هدف این بازی چیست؟» مربی با لبخندی حاکی از تعجب سرش را تکان داد و گفت که همین است که هست. بازی را شروع کردیم و من همچنان به بچه ها می گفتم که نفهمیده ام جریان از چه قرار است. باید به سمتی می دویدیم٬ از روی خطوطی عبور می کردیم و یک شیء به خصوص را جابه جا می کردیم٬ یا چیزی شبیه به آن. مربی روی نکته ی خاصی تاکید داشت. با خودم فکر می کردم که حتما باید این درس را حذف کنم٬ حتی در تعجب بودم از اینکه چرا چنین درسی را برداشته ام. انگار گفته می شد که دانشگاه قصد دارد با اضافه کردن واحدهای الکی٬ برنامه ی هفتگی را پر کند.