خواب ۱۱۳

با ح. به تماشای فیلم مستند کوتاهی نشسته بودیم. بچه های دیگری هم بودند. با اطرافیان بر سر موضوعی٬ درگیری لفظی پیدا کردم. من ته سالن نشسته بودم. ر. هم آمد. اسم کسی را از او پرسیدیم. درست جواب نداد. با او هم درگیر شدم. پس از پایان فیلم تقریبا با همه درگیر شده بودم. تخت دو نفره ای آنجا بود. انگار بر سر آن هم درگیری پیش آمد. مدام آرزو می کردم که تمام اینها خواب باشد. دور اتاق راه می رفتم. همه چیز واقعی به نظر می رسید. دیگر اطمینان یافتم که خواب نمی بینم. داشتم جلو جمع با خودم حرف می زدم. صدف زیر لب چیزی گفت. به او نگاه کردم. گفت: «معلوم نیست باز هم داری چرت و پرت می گویی یا زیر لب انگلیسی حرف می زنی.»

حمام رفتم. در خانه ی دیگری بودیم. مامان من را لخت دید و خندید.

خواب ۱۱۱

- روسری زرد رنگی به سر داشتم. از آن خوشم نمی آمد. در کمدم، دنبال روسری دیگری می گشتم.

- رانندگی می کردم. کل شفق را دور می زدم و بر می گشتم. موقع شروع به حرکت٬ ماشین خود به خود عقب رفت و به سپر جلویی ماشین پشتی برخورد کرد. فرد دیگری جهت راهنمایی من٬ پشت فرمان نشست. او هم انگار مشکل داشت. ماشین ها مدام توی جوب می افتادند.

- با ح. و یک نفر دیگر نشسته بودیم و کاری انجام می دادیم. گروه بندی شده بودیم. ظاهرا ر. گروهی پیدا نکرده بود. به طرف ما آمد و گفت که می خواهد با ما کار کند. نشست و گرم کار شد. ح. سرش به کار خودش بود.

خواب ۲۴

- ح. از روی نمایشنامه‌ای می خواند. انگار اجرا هم می شد. روی زمین نشسته بودیم. در سالن نمایش بودیم. با هم شوخی می کردیم و می خندیدیم. من خواستم که نمایش را مجددا اجرا کنیم. رفتیم سر صحنه. تعداد زیادی تماشاچی ها آنجا بود. من شخصیت اصلی بودم. بازی خیلی خوبی ارایه کردم. لباس زرد بلندی به تن داشتم. پشت صحنه کاظمی بود. آن جاروی شارژی ما هم آنجا بود. صحنه را با آن تمیز می کردیم. بار اول بود که اجرا می کردیم. بدون تمرین داشتیم بازی می کردیم و بعضا فی البداهه نمایش را به پیش می بردیم و بدعت هایی در متن نمایش می گذاشتیم. سرانجام ابتکار کار دستمان داد و دیدیم که نمی شود ادامه ی داستان را به قبل آن ربط داد. کاظمی انگار نمی فهمید باید چه کار کند. مثل بز ایستاده بود من را نگاه می کرد. رفتم پشت صحنه و دستور دادم پرده را ببندند. پشت پرده برای کاظمی توضیح دادم که باید پرده را زودتر می بستیم. چون نمی شد بدون هماهنگی نمایش را ادامه داد. انگار بسته شدن پرده برای همه غیر منتظره بود٬ چون پرده جدید تازه باز شده بود. با کاظمی و سایر عوامل٬ صحنه را با همان جاروی شارژی تمیز کردیم.


-از راه پله ها بالا رفتم. ب. وسط راه پله نشسته بود و نمی شد رد شوم. از رویش با زحمت رد شدم. یکی را آن بالا نگه داشته بودند. انگار مرادمان بود. پایین توی محوطه آزاده را دیدم. توی چشمانش نگاه می کردم. بعد آمدم بیرون. شبیه بوستان دم خانه مان بود. از پیاده رو یکی از هم کلاسی های قدیمی به سمتم آمد. چاق سلامتی کردیم. روی صورتش ماسک آرایشی زده بود. به سبز می زد. بردمش پیش بچه ها. بچه ها داشتند ازش سوالی مربوط به دستور زبان فارسی می پرسند. من پیش خودم فکر می کردم که چرا از من نپرسیدند.

سوار ماشین بودیم. بچه ها داشتند با دوست قدیمی گپ می زدند. می گفتند باید برای اعتراضات در پیش رو با هم قرار مدار بگذارند تا دست جمعی در تظاهرات شرکت کنند. شماره یکی را گرفتم. یا آزاده بود یا دوست قدیمی.