خواب ۲۴

- ح. از روی نمایشنامه‌ای می خواند. انگار اجرا هم می شد. روی زمین نشسته بودیم. در سالن نمایش بودیم. با هم شوخی می کردیم و می خندیدیم. من خواستم که نمایش را مجددا اجرا کنیم. رفتیم سر صحنه. تعداد زیادی تماشاچی ها آنجا بود. من شخصیت اصلی بودم. بازی خیلی خوبی ارایه کردم. لباس زرد بلندی به تن داشتم. پشت صحنه کاظمی بود. آن جاروی شارژی ما هم آنجا بود. صحنه را با آن تمیز می کردیم. بار اول بود که اجرا می کردیم. بدون تمرین داشتیم بازی می کردیم و بعضا فی البداهه نمایش را به پیش می بردیم و بدعت هایی در متن نمایش می گذاشتیم. سرانجام ابتکار کار دستمان داد و دیدیم که نمی شود ادامه ی داستان را به قبل آن ربط داد. کاظمی انگار نمی فهمید باید چه کار کند. مثل بز ایستاده بود من را نگاه می کرد. رفتم پشت صحنه و دستور دادم پرده را ببندند. پشت پرده برای کاظمی توضیح دادم که باید پرده را زودتر می بستیم. چون نمی شد بدون هماهنگی نمایش را ادامه داد. انگار بسته شدن پرده برای همه غیر منتظره بود٬ چون پرده جدید تازه باز شده بود. با کاظمی و سایر عوامل٬ صحنه را با همان جاروی شارژی تمیز کردیم.


-از راه پله ها بالا رفتم. ب. وسط راه پله نشسته بود و نمی شد رد شوم. از رویش با زحمت رد شدم. یکی را آن بالا نگه داشته بودند. انگار مرادمان بود. پایین توی محوطه آزاده را دیدم. توی چشمانش نگاه می کردم. بعد آمدم بیرون. شبیه بوستان دم خانه مان بود. از پیاده رو یکی از هم کلاسی های قدیمی به سمتم آمد. چاق سلامتی کردیم. روی صورتش ماسک آرایشی زده بود. به سبز می زد. بردمش پیش بچه ها. بچه ها داشتند ازش سوالی مربوط به دستور زبان فارسی می پرسند. من پیش خودم فکر می کردم که چرا از من نپرسیدند.

سوار ماشین بودیم. بچه ها داشتند با دوست قدیمی گپ می زدند. می گفتند باید برای اعتراضات در پیش رو با هم قرار مدار بگذارند تا دست جمعی در تظاهرات شرکت کنند. شماره یکی را گرفتم. یا آزاده بود یا دوست قدیمی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد