خواب ۶۳

گوشه محوطه نشستم. پسری آمد کمی آنطرف تر درست مثل من نشست: زانو در بغل گرفته. شبیه ساقی فیلمم بود. اما در خواب نمی شناختمش. با هم دوست شدیم.

پشت پنجره اتاقم بودم. داشتم از بوستان روبروی ساختمان فیلم می گرفتم. ظاهرا از چیزی فیلم می گرفتم که نباید فیلم می گرفتم. ساسان فهمید. بابا بدو بدو به اتاقم آمد. گفت باید دوربینم را جمع کنم. آقا ساسان فهمیده بود و می خواست بیاید بالا سر و گوشی آب بدهد. دوربین را با هندز فری ام که به آن وصل بود٬ گذاشتم توی کمد سقفی اتاقم. پنجره را بستم و پرده را برای رد گم کنی کشیدم. رفتم توی تختم (که در خواب در مکان دیگری در اتاقم قرار داشت) ملحفه را روی خودم کشیدم و خودم را به خواب زدم. ساسان وارد اتاقم شد. همراه دیگری هم با او بود. انگار ساسان باورش شد که همه چیز طبیعی است. داشت با بابا حرف می زد.

م. و س. آمده بودند. انگار دوست جدیدم را می شناختند. (و اصلا انگار کمی بعدتر این دوستم همان مینا شد!) وقتی می خواستند برگردند مینا پیشنهاد داد که همراهی شان کنم تا بیشتر با هم باشیم. حاضر شدم و رفتیم.

سر کلاس بودیم. پ. حرفهای آخرش را می زد. از ادبیات زنان می گفت. امتحان می دادیم. سوالاتش کاملا کلی بود. بچه ها پاسخ می دادند. من بچه ها را نگاه می کردم. زنی داشت سوال ها را روشن سازی می کرد انگار. یک استاد بود ولی نمی دانم که بود. مانتواش را درآورد و دوباره به تن کرد. بازوانش لخت بود. انگار چیزی توی لباسش اذیتش می کرد. مدام به یقه مانتو و دنباله روسری اش ور می رفت. انگار دوست جدیدم هم سر کلاس بود. از کلاس بیرون آمدیم. من از بچه ها منبع امتحان نظام خویشاوندی را می پرسیدم. یکی از بچه ها گفت که باید بروم از «دفتر منابع» (!؟) آن را بردارم. در همان لحظه به پشت سرم نگاه کردم و دیدم نایبی از اتاق «دفتر منابع» (!؟) بیرون آمد. مثل فنر پرید. درست مثل فنر٬ از این سوی راه پله پرید به آن سوی راه پله. من به بچه ها گفتم این همیشه مثل فنر می پرد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد