خواب ۲۲۵

 فردی {که الان یادم نیست چه کسی بود} در حیاط خلوت ایستاده بود. در سه طرف او سه اتاق بود که از داخل به هم راه داشتند. من در اتاق وسطی بودم. او سعی داشت به زور وارد شود. در ِ اتاق وسطی را قفل کردم. او از در سمت چپ وارد شد٬ و از آنجا به اتاق وسطی. فکر اینجایش را نکرده بودم. برخلاف تصورم هیچ آسیبی به من نرساند.

خواب ۱۹۷

 پشت یک ون نظامی نشسته بودیم. دستان مان را بسته بودند. یکی از بچه ها مسلح بود. وقتی افسران نظامی سوار شدند اسلحه ها را قایم کردیم. مایع سیال درون اسلحه را خالی کردیم. افسر صدایش را شنید و به طرفم آمد.

خواب ۱۷۶

 ع. و مامان می خواستند اتاقم را منفجر کنند. به طرز وحشتناکی احساس ناامنی می کردم. به رفتن فکر می کردم. مواد منفجره را از خانه بیرون بردم. توی سطل زباله ریختمشان. می گفتند این مواد یک بازه ی ۵۰ متری را تحت الشعاع قرار می دهد. فاصله گرفتم. آتش سوزی شد. چندی بعد٬ سر و کله آتش نشانی هم پیدا شد.


خواب ۱۰۵

- بابا در اداره پست. اصرار برای خرید تمبر.

- سایت به روز شده بود٬ اما مطلب من در آن نبود.

- قرار بود بابت پناه دادن به یک فعال سیاسی ترور شوم. انگار گلوله ای به پای یک مخالف سیاسی زده بودم٬ امجد می خواست مرا قصاص کند. با او صحبت کردم. قضیه منتفی شد. اما افراد دیگری تعقیبم می کردند.

خواب ۲۹

وضعیت بحرانی بود. خطری همه مان را تهدید می کرد. داشتیم با خانواده فرار می کردیم. دایی م.  داشت جاسوسی ما را برای یک عامل ناشناس می کرد و این٬ اوضاع را بحرانی تر می ساخت. بابا در خطر بود. دایی م. هم درست بابا را نشانه گرفته بود. با او دعوایم شد. به شدت از دستش عصبانی بودم. انگار واقعیت را نمی فهمید. داشتم متقاعدش می کردم که اشتباه می کند. 

- ف. را از قطب اخراج کردند. به جرم گفتن حرف هایی علیه رژیم.

خواب ۲۶

با مامان و بابا در خانه ای لب دریا بودیم. شیری در کمین ما بود. مدام به خانه حمله می برد. پنجره ها را بستیم. اما انگار شیشه را شکست و وارد شد. من تفنگی شکاری داشتم ولی شلیک نمی کرد. به نظرم شیر یکی مان را خورد.