- بابا در اداره پست. اصرار برای خرید تمبر.
- سایت به روز شده بود٬ اما مطلب من در آن نبود.
- قرار بود بابت پناه دادن به یک فعال سیاسی ترور شوم. انگار گلوله ای به پای یک مخالف سیاسی زده بودم٬ امجد می خواست مرا قصاص کند. با او صحبت کردم. قضیه منتفی شد. اما افراد دیگری تعقیبم می کردند.
وضعیت بحرانی بود. خطری همه مان را تهدید می کرد. داشتیم با خانواده فرار می کردیم. دایی م. داشت جاسوسی ما را برای یک عامل ناشناس می کرد و این٬ اوضاع را بحرانی تر می ساخت. بابا در خطر بود. دایی م. هم درست بابا را نشانه گرفته بود. با او دعوایم شد. به شدت از دستش عصبانی بودم. انگار واقعیت را نمی فهمید. داشتم متقاعدش می کردم که اشتباه می کند.
- ف. را از قطب اخراج کردند. به جرم گفتن حرف هایی علیه رژیم.
با مامان و بابا در خانه ای لب دریا بودیم. شیری در کمین ما بود. مدام به خانه حمله می برد. پنجره ها را بستیم. اما انگار شیشه را شکست و وارد شد. من تفنگی شکاری داشتم ولی شلیک نمی کرد. به نظرم شیر یکی مان را خورد.