خواب ۱۹۷

 پشت یک ون نظامی نشسته بودیم. دستان مان را بسته بودند. یکی از بچه ها مسلح بود. وقتی افسران نظامی سوار شدند اسلحه ها را قایم کردیم. مایع سیال درون اسلحه را خالی کردیم. افسر صدایش را شنید و به طرفم آمد.

خواب ۴۵

- در جمعی بودیم. یکی از پدربزرگها هم بود. داشتیم موسیقی سنتی ایرانی با صدای یکی از خواننده های زن گوش می کردیم. شب بود. در فضای باز بودیم انگار. چراغی فضا را روشن می کرد. بلند شدم تا به دستشویی بروم. پریود بودم و پیراهن آبی رنگی که به تن داشتم تماما خون آلود شده بود. دستشویی بزرگی بود. آینه های بزرگ قدی داشت. فرد دیگری هم آنجا بود. منتظر بودم که برود.

- در یک کتابفروشی بزرگ بودم. شلوغ بود به نسبت. هر کتابی که فکرش را می کردم پیدا می شد. چند کتاب خوب برداشتم. کتابهای نایابی که به دردم می خورد. داشتم فکر می کردم بعضی ها چقدر خرند که کتابهای رمان معمولی که توی بازار هم با قیمت کمتر پیدا می شود از این جا می خرند در حالیکه که کتابهایی که من برداشته بودم جایی پیدا نمی شد. به فاصله ی چند متر به چند متر دستگاههایی بود. ظاهرش شکل سنتور بود ولی در ابعاد کوچکتر. در خواب می دانستم چیست. انگار دستگاه «کتاب یاب» بود. شنیدم که این دستگاهها هم فروشی است. یکی از آن ها را برداشتم و به همراه همه ی کتابهایی که خریده بودم در ساکم جا دادم. در تمام این مدت پشت پیراهنم را طوری جمع کرده بودم که لکه ی خون دیده نشود٬ و این معذبم می کرد. دو دختر به من نزدیک شدند. یکی شان را می شناختم. سال پایینی بود. از دور که می آمد چیزی می خواست به من بگوید. حدس زدم که احتمالا پشت پیراهنم را دیده و می خواهد به من خبر بدهد. قبل از اینکه چیزی بگوید به او گفتم: «حتما پیراهنم را می گویی؟» گفت: «می خواستم ببینم می توانی فلان روز بیایی با هم برویم فلان دانشگاه تا راجع به فلان رشته تحقیق کنیم؟» پرسیدم چه رشته ای؟ گفت انگلیسی. گفتم: «نیازی نیست برویم خودم هر اطلاعاتی راجع به این رشته بخواهی خودم کمکت می کنم.» انگار خداحافظی کرد.

دم خروجی چند نگهبان ایستاده بودند. کاری به وسایلم نداشتند. با آنها گپی زدم و سپس در حالیکه از این صمیمیت جوگیر شده بودم٬ بهشان گفتم که یکی از دستگاهها را برداشته ام. از من پس گرفتند و بابت اشتباهی که کرده بودم سرزنشم کردند. من توضیح دادم که فکر می کردم قابل برداشتن است. دنبال خودکار می گشتند. باید چیزی نوشته می شد. من به نگهبانان خودکار دادم.

- یک جنگ بزرگ در خرابه ای اتفاق می افتاد که نمی دانم تا چه حد به قسمت های قبلی خوابم مرتبط بود. تا جایی که در ذهنم هست من چند نفر آدم کشتم. مدام زنگ می زدیم و درخواست نیرو می کردیم.