خواب ۱۰۵

- بابا در اداره پست. اصرار برای خرید تمبر.

- سایت به روز شده بود٬ اما مطلب من در آن نبود.

- قرار بود بابت پناه دادن به یک فعال سیاسی ترور شوم. انگار گلوله ای به پای یک مخالف سیاسی زده بودم٬ امجد می خواست مرا قصاص کند. با او صحبت کردم. قضیه منتفی شد. اما افراد دیگری تعقیبم می کردند.

خواب ۷۱

- خیابان ها ناآرام بودند. شب بود. سربازان خیابان ها را قرق کرده بودند. به ساختمانی پناه بردم که طبقه بالایی آن بچه‌ها بودند. بر سر برون رفت از آن وضعیت بحث می کردیم. اختلافی پیش آمد. به او فهماندم که حال روحی مساعدی ندارم. پنجره رو به خیابان باز می شد. پنجره را باز کردم. پیرزنی از عرض خیابان از مقابل ماشین های پشت چراغ قرمز عبور می کرد. من نگران بودم مبادا تیر بخورد. تنها بود. 

- سالن بزرگ تاریکی بود٬ به گمانم در دانشکده . بچه ها بودند. پخش فیلم داشتیم انگار.

خواب ۳۵

- دماغ های دراز. ع. تعجب کرده بود. من برایش توضیح دادم. عصبانی شد. 

- تصاویری از رهنورد در دستم بود. می گفتند عکس های جوانی اش است. چادر سرش نبود. پشت بلندگو بود.