مامان و بابا به مسافرت رفتند. خوشحال بودم. فورا به ع.ت. زنگ زدم. ع.ت. آمد. می ترسیدم مامان-بابا ناغافل سر برسند. هر چند دقیقه یک بار٬ بهشان زنگ می زدم.
- برای مامان و بابا سالاد پرملاتی درست می کردم.
- مقاله ای نوشتم و دادمش برای چاپ درنشریه دانشکده. بچه های انجمن اسلامی برگه مخصوصی به من دادند که نوشته را در آن پاک نویس کنم. قبل از چاپ س.ا آن را خواند تا ایراداتش را به من بگوید.
خواب فردا را می دیدیم. داشتم خودم را برای ۱۶ آذر آماده می کردم. بیرون از خانه شلوغ بود. لحظه شماری می کردم که به جمع بپیوندم. لباسم را به تن می کردم. مامان و بابا فکر می کردند می روم دانشگاه. در آن اثنا زری زنگ زد. هر چه می خواستم صحبت زودتر تمام شود او ول کن نبود.
با مامان و بابا در خانه ای لب دریا بودیم. شیری در کمین ما بود. مدام به خانه حمله می برد. پنجره ها را بستیم. اما انگار شیشه را شکست و وارد شد. من تفنگی شکاری داشتم ولی شلیک نمی کرد. به نظرم شیر یکی مان را خورد.