خواب ۲۰۵

 برنامه را بی خبر کنسل کرده بودم و دایی م. طبق معمول شاکی بود.

خواب ۲۹

وضعیت بحرانی بود. خطری همه مان را تهدید می کرد. داشتیم با خانواده فرار می کردیم. دایی م.  داشت جاسوسی ما را برای یک عامل ناشناس می کرد و این٬ اوضاع را بحرانی تر می ساخت. بابا در خطر بود. دایی م. هم درست بابا را نشانه گرفته بود. با او دعوایم شد. به شدت از دستش عصبانی بودم. انگار واقعیت را نمی فهمید. داشتم متقاعدش می کردم که اشتباه می کند. 

- ف. را از قطب اخراج کردند. به جرم گفتن حرف هایی علیه رژیم.

خواب ۱۷

دایی م. بودند و دایی ر. دایی م. باز معلوم نیست سر چه چیزی از دست من ناراحت بود. انگار شاکی شده بود که چرا به دایی ر. سلام کرده ام ولی به او به موقع سلام نکرده‌ام. من هم عصبانی شدم و هر چه به دهنم رسید بهش گفتم. دایی رضا در خواب چهره مظلوم٬ معتدل و آرامی داشت. انگار در عین حال که جانب من را داشت٬ می خواست به نحوی جریان را فیصله بدهد.