خواب ۱۹۶

بچه ای داشتم. بچه را پیش دایی ر. در مشهد گذاشته بودم. رفتم پیشش. محروم و بدبخت به نظر می رسید. برایش چیزهایی خریدم٬ از جمله یک میز تحریر.

خواب ۱۹۱

- از بچه ای که سرپناهی نداشت مراقبت می کردم. انگار خودم هم جایی نداشتم بروم. وسط بلوار زیر درخت ها لانه کردیم. کودک٬ سیاه و کثیف بود. می خواستم برایش غذا پیدا کنم.

- به دانشکده سری زدم. انگار با یکی از مسئولین کاری داشتم. اکثر مسئولین رفته بودند٬ و تقریبا همه جا تاریک بود.