خواب 261

- چند شب پیش: از سه تا دانشگاه کانادا پذیرش گرفته بودم و باید ظرف سه هفته می‌رفتم. استاد عینکیِ مومشکی منتظر جوابم بود.


- یک مهمانی بود. فضای تاریک، شبیه کاباره، رستوران یا کافۀ دنج، زیرزمین‌مانند، پرده‌های قرمز. بچۀ عینکی. د‌و سه تا بچۀ مهربان ملوس بودند که خیلی من را دوست داشتند و هی می‌آمدند پیشم با من حرف می‌زدند. (برایم یادآور بچه‌های داییِ ف. بودند.) یکی از خاله‌ها هم آنجا بود. می‌رقصیدیم. انگار خوب می‌رقصیدم.



خواب ۱۹۶

بچه ای داشتم. بچه را پیش دایی ر. در مشهد گذاشته بودم. رفتم پیشش. محروم و بدبخت به نظر می رسید. برایش چیزهایی خریدم٬ از جمله یک میز تحریر.

خواب ۱۹۱

- از بچه ای که سرپناهی نداشت مراقبت می کردم. انگار خودم هم جایی نداشتم بروم. وسط بلوار زیر درخت ها لانه کردیم. کودک٬ سیاه و کثیف بود. می خواستم برایش غذا پیدا کنم.

- به دانشکده سری زدم. انگار با یکی از مسئولین کاری داشتم. اکثر مسئولین رفته بودند٬ و تقریبا همه جا تاریک بود.

خواب ۵۹

- یک جفت دوقلوی خردسال بودند. لباس زرد رنگ به تن داشتند. داشتیم کمکشان می کردیم که راه بروند. فهمیدیم یکی شان فلج است. بغلش می کردم و سعی می کردم روی پاهای خودش نگهش دارم٬ اما نمی شد٬ نمی ایستاد٬ پاهایش حس نداشتند. آن یکی برای خودش می دوید و می رفت.

- در مسابقه ای برنده شدم. جایزه ام را از بین دو گزینه می توانستم انتخاب کنم. هر دو گزینه به نوعی به دردم می خورد. در نهایت «کرم ضد جوش» برنده شدم. فضا٬ فضای خانه ی خودمان نبود.


خواب ۵۸

- سر میز غذا بودیم. م٬ ع. و ر. هم بودند. من داشتم رویا را در مورد موضوعی راهنمایی می کردم. بلافاصله ع. و م. حرفم را رد کردند. رویا ساکت نشسته بود. 

- بچه ای توی دست و بالم بود. باید مواظبش می بودم. جعبه ای بود. می خواست دست بزند که نگذاشتم. 

- دکوراسیون داخل ویترین کتابمان در پذیرایی عوض شده بود. آویزهای تزیینی در آن بود از جنس شیشه و الماس و به آن روبان های سبز کمرنگ آویزان بود. آویز ها می چرخیدند. داشتم فکر می کردم آویزها با روبان شیک ترند یا بدون روبان. زنی در ویترین بود. او هم می چرخید به گمانم. فهمیدم که ویترین مال ما نیست.

خواب ۵۷

بچه ای به دنیا آوردم.

خواب ۳۳

یاسمن کنارم نشسته بود. چیزی گفتم. برگشت و لبخندی زد. 

بچه ای در بغلم بود. یک ماموریت سنگین در پیش رو داشتیم. باید آن بچه را نجات می دادم. توی کوله ام یک بطری آب معدنی و یک بطری آب گرم برای بچه گذاشتم. شهر به هم ریخته بود. شاید هم اصلا شهر نبود. انگار سوار وسیله ای شدم. یکی دیگر هم با من بود.