یاسمن کنارم نشسته بود. چیزی گفتم. برگشت و لبخندی زد.
بچه ای در بغلم بود. یک ماموریت سنگین در پیش رو داشتیم. باید آن بچه را نجات می دادم. توی کوله ام یک بطری آب معدنی و یک بطری آب گرم برای بچه گذاشتم. شهر به هم ریخته بود. شاید هم اصلا شهر نبود. انگار سوار وسیله ای شدم. یکی دیگر هم با من بود.