خواب ۹۵

- شنا می کردیم. یک گروه بودیم. بقیه ی افراد گروه فرانسوی بودند. دوتاشان لخت بودند٬ بقیه شرت و سوتین به تن داشتند. در دریا شنا می کردیم تا به مقصدی برسیم. انگار جنگی در کار بود٬ از چیزی فرار می کردیم. سرانجام رسیدیم.

- مسابقه ای در کار بود. تایم می گرفتند تا ببینند هر کسی ظرف چند ثانیه از این سو تا آن سوی استخر را  شنا می کند. من داشتم تمرین می کردم. ظرف دو ثانیه می توانستم عرض استخر را طی کنم٬ وقتی نوبتم شد ۶ ثانیه طول کشید. بین زن ها اول شدم. محمد امین با ۲ ثانیه رکورد دار شد. ناراحت شدم. بیوگرافی محمد امین را به عنوان برنده مسابقه٬ پخش کردند. مشخص شد که از بچگی با آب سر و کار داشته. او همراه پدرش٬ روزی یک سطل برای خامنه ای از دریا آب می برده اند.

خواب ۵۹

- یک جفت دوقلوی خردسال بودند. لباس زرد رنگ به تن داشتند. داشتیم کمکشان می کردیم که راه بروند. فهمیدیم یکی شان فلج است. بغلش می کردم و سعی می کردم روی پاهای خودش نگهش دارم٬ اما نمی شد٬ نمی ایستاد٬ پاهایش حس نداشتند. آن یکی برای خودش می دوید و می رفت.

- در مسابقه ای برنده شدم. جایزه ام را از بین دو گزینه می توانستم انتخاب کنم. هر دو گزینه به نوعی به دردم می خورد. در نهایت «کرم ضد جوش» برنده شدم. فضا٬ فضای خانه ی خودمان نبود.