خواب ۱۳۲

- جنگ شده بود. از ساختمانی به ساختمان دیگر فرار می کردیم. بیشتر به یک بازی شباهت داشت. مردی کچل با سبیل باریک.

- ش. و ن. سخنرانی می کردند. بنا بود از محتوای سخنرانی از بچه ها امتحان بگیرند.

خواب ۹۵

- شنا می کردیم. یک گروه بودیم. بقیه ی افراد گروه فرانسوی بودند. دوتاشان لخت بودند٬ بقیه شرت و سوتین به تن داشتند. در دریا شنا می کردیم تا به مقصدی برسیم. انگار جنگی در کار بود٬ از چیزی فرار می کردیم. سرانجام رسیدیم.

- مسابقه ای در کار بود. تایم می گرفتند تا ببینند هر کسی ظرف چند ثانیه از این سو تا آن سوی استخر را  شنا می کند. من داشتم تمرین می کردم. ظرف دو ثانیه می توانستم عرض استخر را طی کنم٬ وقتی نوبتم شد ۶ ثانیه طول کشید. بین زن ها اول شدم. محمد امین با ۲ ثانیه رکورد دار شد. ناراحت شدم. بیوگرافی محمد امین را به عنوان برنده مسابقه٬ پخش کردند. مشخص شد که از بچگی با آب سر و کار داشته. او همراه پدرش٬ روزی یک سطل برای خامنه ای از دریا آب می برده اند.

خواب ۲

هوا روشن بود. سریع وارد اتاق شدیم. پشت سرم در را قفل کردم. بقیه پشت در ماندند. قرار نبود این کار را بکنم ولی به دلیلی نمی بایست راهشان می دادم. آن ها پشت در جویای علت بودند. باید به کسی که با هم در اتاق بودیم آمپول تزریق می کردم. رگ هایش درشت بود و من از این بابت خوشحال بودم. خوب نمی توانستم سرنگ را پر کنم. هی موادش را ناخواسته به هدر می دادم و سرنگ خالی می شد. انگار عجله داشتیم. وقتی سرنگ آماده شد انتظار داشتم که آمپول را به باسنش تزریق کنم اما او با حالتی که انگار درخواست بیجایی کرده باشم دستش را برای تزریق دراز کرد.