خواب ۲۱۶

شیما نماز می‌خواند. او را با خودم به جایی بردم. در راه با هم بحث می‌کردیم.

خواب ۶۲

- انگار شیما آنجا را به من معرفی کرده بود. ثمینه و نسرین هم بودند. پر از اتاقک بود. در هر اتاقک تعدادی دوش آب بود. من ناوارد بودم. بچه ها همه کارت تفریحی داشتند اما روی کارت من نوشته بودند «هنوز باید تمرین کند». روی زمین تف کردم. انگار بیرونم کردند.