16 آذر بود. با ثمینه و نسرین و شیما در حال فرار بودیم. در کوچه پس کوچه ها و خیابان ها می دویدیم. خلوت بود. ثمینه گفت یک یا دو سال است که مادرش مُرده. باورم نمی شد. در آغوش گرفتمش و تسلیت گفتم. او اما می خندید.