خواب ۱۶۹

16   آذر بود. با ثمینه و نسرین و شیما در حال فرار بودیم. در کوچه پس کوچه ها و خیابان ها می دویدیم. خلوت بود. ثمینه گفت یک یا دو سال است که مادرش مُرده. باورم نمی شد. در آغوش گرفتمش و تسلیت گفتم. او اما می خندید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد