خواب ۲

هوا روشن بود. سریع وارد اتاق شدیم. پشت سرم در را قفل کردم. بقیه پشت در ماندند. قرار نبود این کار را بکنم ولی به دلیلی نمی بایست راهشان می دادم. آن ها پشت در جویای علت بودند. باید به کسی که با هم در اتاق بودیم آمپول تزریق می کردم. رگ هایش درشت بود و من از این بابت خوشحال بودم. خوب نمی توانستم سرنگ را پر کنم. هی موادش را ناخواسته به هدر می دادم و سرنگ خالی می شد. انگار عجله داشتیم. وقتی سرنگ آماده شد انتظار داشتم که آمپول را به باسنش تزریق کنم اما او با حالتی که انگار درخواست بیجایی کرده باشم دستش را برای تزریق دراز کرد.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد