خواب ۲۲۲

- آخرین تغییرات در فایل «اتوسیو» شده، اعمال نشده بود. نسخه اصلی فایل را پیدا نمی‌کردم. پاک گیج شده بودم.

- در آستانه در اتاق دکتر ش. ایستاده بودم. مشغول صحبت با دکتر پ. بود. چند نفر از بچه‌ها پشت سرم بودند و مدام می گفتند: «برو تو.» تلفن اتاق دکتر ش. زنگ زد. دکتر پ. جواب داد. تماس از فرانسه بود. با من کار داشتند. دکتر پ. با هیجان به من می‌گفت که «زود باش، بیا جواب بده، از فرانسه است.» پاک گیج شده بودم. می‌خواستم بگویم حتما اشتباهی شده. آنها از کجا باید می‌دانستند که من در اتاق دکتر ش. هستم؟ با آن که سرم پر از علامت سوال بود، چیزی نمی‌گفتم. گوشی را گرفتم. کسی داشت فرانسوی شکسته‌ای را مخلوط با کلمات فارسی بلغور می‌کرد. م.مِ دیوانه بود. سر کارم گذاشته بودند.

خواب ۱۳۲

- جنگ شده بود. از ساختمانی به ساختمان دیگر فرار می کردیم. بیشتر به یک بازی شباهت داشت. مردی کچل با سبیل باریک.

- ش. و ن. سخنرانی می کردند. بنا بود از محتوای سخنرانی از بچه ها امتحان بگیرند.

خواب ۱۰۷

ش. سخنرانی داشت. یک استاد خارجی مدعو همراه من از سالن خارج شد. داخل اتوبوس رفتیم. استاد مخفیانه به من اطلاع داد که در گزینش پذیرفته شده ام اما داوران نباید بفهمند که من می دانم. آمده بودم وسایل ر. را از توی اتوبوس بردارم و برایش ببرم. استاد گفت نیاز نیست ظرف غذایش را ببرم.

خواب ۶۴

- یک جلسه شعر طنزخوانی مانند شکرخند بود. داشتیم روده بر می شدیم. ف. هم روی سن رفت و شیرین کاری فوق العاده ای اجرا کرد. به ع. گفتم این استاد ماست. تعجب کرد. شیما و نسرین هم انگار بودند.

باید رزومه‌ای از این جلسه تهیه می کردم. مطالبم را دادم تایپ کنند. همان آقاهه بود. برای پس گرفتنش که رفتم کمی نامطمئن بودم. آمدم سراغ بگیرم که بلافاصله از کمد زمینی کوچکی از لای کلی مطالب کار من را بیرون کشید و به من داد. دیدم به طرز فوق العاده ای مطالب را تایپ کرده اند و خودشان هم به آن کلی تصویر و نمودار و غیره و ذلک اضافه کرده اند و به شکل بی نظیری درآورده اند. ۵ تومان شد. از کیفم درآوردم و به او دادم.

- ش. درس می داد. بچه ها سوالات مزخرفی می پرسیدند. تن صدایش را بالا برد. برافروخته و شتابزده به نظر می آمد.

خواب ۳

 - باید بلیت می گرفتیم. یا برای برگشت از خانه آقاجون یا برای رفتن به آنجا. باید بلیت را من می گرفتم و من شکایت می کردم که بلد نیستم بلیت بگیرم. توی خواب بلیت گرفتن از فرایند پیچیده تری تشکیل می شد. انگار مامان بود که برایم توضیح می داد که کاری ندارد٬ فقط کافی است اسمم را بگویم و یک بلیت بخواهم. 

- در کلاس ش بودیم. د. سوالی پرسید. من در جوابش گفتم این ها بلافصل اند. ش. هم که انگار حرفم را شنیده بود٬ به ذوق آمد و پس از مکثی کوتاه٬ با خوشحالی حرفم را تکرار کرد: «بلافصل؟ بله! بلافصل٬ بلافصل ند.»


- عمو باز یک موزه دیگر درست کرده. بابا داشت نشانم می داد. عمامه هایی روی دیوار به میخ آویزان بودند. من داشتم فکر می کردم که این عمامه ها چه وجهه تاریخی یا باستانی دارند که عمو برای موزه جمع آور ی شان کرده. علت اینکه عمو آن عمامه ها را به دیوار آویزان کرده بود این بوده که نشان بدهد هر آخوندی عمامه اش را در هر دوره زمانی خاص، به چه شکلی می بسته. بالای هر عمامه عکسی از آخوندی که عمامه اش را به آن شکل می بسته وجود داشت. در جاهای دیگر دیوار {دیوار سمت چپ هنگام ورود} کاغذهایی با میخ به دیوار وصل شده بود و روی آن با خط عمو و با خودکار آبی و قرمز توضیحاتی نوشته شده بود. من برایم سوال بود که چرا نداده اند این دسته نوشته ها را تایپ کنند. عمو در پاسخ به من گفت: «اینجوری خیلی بهتر است. دیگر اذیت نمی شوم.» اتاق تاریک و خرابه مانند بود.

 

- ته یک اتوبوس نشسته بودم. نزدیک ظهر بود. م. و ع. هم در ردیف جلوی من نشسته بودند. با اینکه اتوبوس بود م. آینه بغل داشت و من لب و دهنش را در آینه می دیدم. برایش دست تکان دادم اما او ندید. بابا هم رسید و آمد درست جلوی من ایستاد. انگار می رفتیم برای غذا. انگار بابا غذا سفارش داده بود یا شاید هم خریده بود ولی ما به رستوران می رفتیم. فکر می کنم جایی که به عنوان رستوران در آن پشت میز نشستیم همان موزه بود. یک میز بود. رویش غذا چیده شده بود. خوشحال بودم. اول غذای اصلی چیده شد که فکر کنم قرمه سبزی بود اما نمی دانم چرا من منتظر چیز دیگری بودم. فکر کنم منتظر سوپ بودم.